کد خبر: 63049 | زمان مخابره: 10:31:18 - چهارشنبه 28 مهر 1395 | بدون نظر | |

شهیدی که در غربت نپوسید

تلفن زنگ زد به دلم گذشته بود که این بار خبری از حمید آورده اند، قبل از اینکه تلفن را بردارم شوهرم که می خواست در خانه را باز کند و سر کار برود را صدا زدم و گفتم: دیدی بچه ات را آوردند بچه ام دارد می آید حمید را آورده اند همین طور بود بعد از ۱۴ سال و ۹ ماه مفقود الاثری بچه ام را آوردند، سالم سالم. بعد از این همه مدت جسدش فقط خشک شده بود اما از هم متلاشی نشده بود حتی موهایش هم سالم بود.

wwwwwwwwwwwwwwwwwww

به گزارش نشانه نیوز، شهید حمید سعید سال ۱۳۴۶ در شیرینک بردسیر کرمان متولد شد آنچه که می خوانید گفت و گویی با فاطمه سعید مادر این شهید بزرگوار است. ۱۱ تا بچه دارم ۸ دختر ۳ پسر. حمید که شهید شده فرزند دوم خانواده و پسر اولم بود پدرش هم یک سال و سه ماهه که فوت کرده است.

فرزندم، حمید تا ۱۶ سالگی در شیرینک درس خواند بعد برای ادامه تحصیل به کرمان آمد و عضو بسیج شد تا به جبهه برود من و باباش آمدیم کرمان و نگذاشتیم. بعد سرباز سپاه شد و رفت جبهه.

۱۸ ماه خط اول جنگید وقتی مسجد شلمچه در محاصره عراقی ها قرار می گیرد همانجا اسیر و در اسارت زیر بار شکنجه شهید می شود ۱۴ سال و ۹ ماه در سامره دفن بود.

از ۵ سالگی با خدا راز و نیاز می کرد ۷ ساله که شد نماز می خواند او با خدا بود که پرواز کرد و رفت پیش خدا. وقتی که می خواهد به جبهه برود حاج قاسم به او می گوید: حمید تو نمی خواهد بروی، سنت کمه، من جواب پدر و مادرت را نمی توانم بدهم.

برو اهواز نظافت چی شو. می گوید: من می خواهم بروم جبهه اگر می خواستم نظافت چی باشم، خانه پدرم را نظافت می کردم. حاج قاسم می گوید: چکار بلدی. می گوید: رانندگی بلدم ولی گواهینامه ندارم. حاج قاسم می گوید: اگر سه بار همراه من آمدی و آذوقه و اسلحه برای رزمندگان آوردی من گواهینامه پایه یک به تو می دهم (ما ماشین نداشتیم و اصلا رانندگی بلد نبود). می نشیند کنار حاج قاسم، سه بار که رفته بود دفعه چهارم می گوید: اول گواهینامه پایه یک را که گفتی به من بده بعد من پشت ماشین می نشینم. یعنی می گوید: من می خواهم بروم جبهه.

حاج قاسم گواهینامه پایه یک به او می دهد. او برای ما نامه نوشت که من راننده شده ام و گواهینامه پایه یک گرفته ام ما باور نکردیم خودش که برای مرخصی آمده بود گواهینامه اش را نشان داد.

بعد دوباره به حاج قاسم می گوید که من می خواهم بروم جبهه و می رود. کنار مسجد شلمچه در محاصره دشمن قرار می گیرند به او می گویند که تفنگت را بنداز و سوار لندکروز شو. می گوید: نه من حمید سعیدم آمدم برای وطن و ناموسم بجنگم.

در همانجا اسیر می شود در اسارت کتکشان می زنند و می گویند: به امام خمینی(ره) بد و ناسزا بگو. حمید نمی گوید: یک سال و سه ماه اسیر بوده است تا اینکه زیر شکنجه مریض می شود او را بغداد بستری می کنند همانجا به شهادت می رسد و در سامره دفن می کنند.

shahidsaeid1

۱۴ سال و ۹ ماه در بی خبری گذشت یک روز ظهر تلویزیون را روشن کردم سرمرز خسروی سه تریلی از اجساد شهدا آوردند اجساد را از تریلی عراقی برمی داشتند و به تریلی خودی منتقل می کردند همین طور که به تریلی شهدا نگاه می کردم ناگهان بچه ام حمید را دیدم که کنارم ایستاده است. جیغ کشیدم شوهرم آمد مرا دلداری داد و گفت: هر وقت شهید می آورند می گویی بچه ام را آوردند حمید رفته دیگر نمی آید دیگر او را نمی آورند دیگر بر نمی گردد.

صبح روز بعد شوهرم می خواست درب خانه را باز کند و برود سرکار که ناگهان تلفن زنگ زد. به شوهرم گفتم حالا دیدی بچه ات را آوردند بچه ام را دارند می آورند تلفن را جواب دادم از سپاه بود. گفتند به شوهرت بگو امروز سر کار نرود و تلفن را به او بده به او گفتند: ۵۷۰ شهید از سامره آوردیم دعا کن پسرت توی اینها باشد. با خودم گفتم: مطمئنم که پسرم را این بار آورده اند. غصه ما که تمام نمی شود ولی چشم براهیمان تمام می شود دخترم گوسفندی نذر ابوالفضل کرده بود که خبری از پسرم بیاورند. عصر همان روز تلفن زنگ زد. جواب دادم. گفتند: گوشی را بده به شوهرت، خودت هم برو. به شوهرم گفتند: بچه شما توی همین شهداست صبح اجساد را می آورند باید آنها را بررسی کنیم.

در آن زمان به همراه شهید تندگویان ۵۷۰ شهید آورند که جسد پسر من هم با آنها بود. رفتیم حسینیه ثارالله  از کنار چند جسد اول که فقط چند تا استخوان از آنها آورده بودند، گذشتیم. رسیدیم به یک جسد کامل پارچه را که از روی او کنار زدند پسرم را شناختم حمید بود فقط گوشتهای بدنش خشک شده بود اما از هم متلاشی نشده بود حتی موهای سرش هم نریخته بود بوسیدمش و بیهوش شدم. از این ۵۷۰ شهید ۵ تا از شهدا بدنشان کامل بود و متلاشی نشده و آسیب ندیده بود که یکی متعلق به پسر من و دیگری هم متعلق به یک زن بود.

در این ۱۴ سال و ۹ ماه مفقودالاثری برایش صورت قبری گرفته بودیم که در همانجا او را به خاک سپردیم.

پسر عمویش هم با او به جبهه رفته بود و همراه پسرم اسیر شد. وقتی که با اسرای دیگر آزاد شد، آمد اینجا و روبروی من نشست. سه بار از او پرسیدم: به من بگو بچه من چطور شد: هیچی نگفت. گفتم: خوب تو نگو من می گویم: در اردوگاه تو مریض شدی بچه من از تو پرستاری می کرد و دور تو می چرخید آبش را ذخیره می کرد و به تو می داد لباس خودش را تن تو می کرد تا تو خوب شدی.

بعد بچه من زیر شکنجه مریض می شود او را در یک اتاق زندانی می کنند برای او در پنجره آب و غذا می گذاشتند او آنقدر مریض بود که نمی توانست آنها را بردار و بخورد و تو هم از او مراقبت نکردی. تا اینکه او را به بغداد می برند و در بیمارستان بستری می کنند همانجا می میرد و بعد در سامره دفن می کنند.

اینها حرفایی بود که به دلم می گذشت و به پسر عمویش می گفتم: انگار که یک نفر این حرفها را به من بزند تا من بگویم اما او هیچی نگفت: حتی در چشمان من هم نگاه نکرد. اسرای دیگر هم که از اسارت بر گشتند، گفتند: که حمید را به زندان انفرادی برده اند و ما بعد از اینکه او را به انفرادی بردند از او بی خبریم.

گاهی خواب او را می بینم شبی خواب دیدم در خانه خوابیده ام پسرم حمید گفت: مادر بیا می خواهم تو را ببرم زیارت. گفتم: بزار بابات رو هم صدا کنم تا او هم با ما بیاید. گفت: نه می خواهم برویم زیارت، فقط تو بیا. رفتیم یک جایی که زمین سر سبزی بود. گفت: زیارت کن. زیارت کردم و گفتم: تو هم زیارت کن. گفت: من کارم اینجاست شما زیارت کنید. از او پرسیدم که اینجا کجاست. گفت: قبر حضرت زهرا(س).

پسرم همیشه پیراهن راه راه می پوشید یک خط سبز و سفید، همان پیراهن تنش بود. گفتم: دیگه نمی خوام اینجا بمانی بیا همراه من برویم خانه. انگار که گردبادی آمد بچه ام دور خودش چرخید و تمام لباسش سبز شد و پیچید و پیچید تا از نظر من دور شد. جیغ زدم و بیدار شدم. خوشحالم که بچه ام در راه خدا شهید شده است. در نامه به من می گفت: مادر اگر من شهید شدم، گریه نکنی تا دشمن بخندد. بخند تا دشمن گریه کند. خوب بود که پرواز کرد و رفت پیش خدا.

تنظیم از زهره قادر



ارسال نظر


آخرین خبرها