کد خبر: 65249 | زمان مخابره: 10:41:54 - سه شنبه 21 دی 1395 | بدون نظر | |

مجروحیتم را با پول فروختی/ دنیا برای هیچ کس پایدار نمی ماند

شهید حسین آتش افروز در سال ۱۳۳۵ در یکی از روستاهای کوهبنان از توابع کرمان دیده به جهان گشود. وی در ۶ ماهگی پدرش را از دست داد. و سرپرستیش به عهده مادرش افتاد. و در ۷ سالگی به کرمان آمد و با سختی زیاد هم کار می کرد ، و هم درس می خواند.

bio

به گزارش نشانه نیوز، در دوران ستم شاهی جزمخالفین رژیم بود. و با پیروزی انقلاب پا به میدان مبارزه گذارد، در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران در آمد. و دوستانی برگزید که بایستی روزی همسفرش به سفر ابدی و خوب یارانی باشند. از جمله شهید محمد سلیمی کیا و شهید راجی.

او به همراه شهید محمد سلیمی کیا پا به جبهه نبرد در کردستان گذاشت. در همین زمان ترکش به سرش اصابت کرد و مدت زیادی در بیمارستان بستری بود و بعد از بهبودی از بیمارستان مرخص و در عملیات حصر آبادان شرکت کرد. و در این عملیات همرزمش محمد سلیمی کیا به درجه رفیع شهادت نائل آمد . و چه سخت است که انسان دوستی را که جلوه خدا باشد از دست بدهد و این باعث شد که عطش وعشق حسین به لقاا… افزون گردد.

او در سال ۱۳۶۰ در بسیج کرمان مشغول بکار شد. و نیروهای بسیجی را آموزش نظامی میداد و علیرغم شکستن پایش در اثر تصادف باز از فعالیت خود نکاست، و به آموزش بسیجیها مشغول بود.

همسرش در مورد اخلاقیات وی می گوید: برخورد اخلاقی ایشان بسیار خوب و برنامه های مذهبی ایشان بسیار عالی بود. ایشان از امورات مذهبی غافل نبوده و اکثرا روزه دار بود به انقلاب عشق می ورزید و اکثرا در جبهه ها بسر می برد. و بر طبق اظهارات دوستان شهیدشان در هر گروه که حسین قرار می گرفت آن گروه به گروه “ایمان” مقلب می شد. از وی ۲ فرزند به نامهای محمد سلیم و سلمه به یادگار مانده است.

در سال ۱۳۶۱ که هنوز پایش بهبودی کامل نیافته بود به جبهه رفت و همرزمانش را تنها نگذاشت و در سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون شیمیائی شد. حسین در حالیکه بشدت سوخته بود حاضر نشد خانواده خود را در جریان بگذارد بعد از اینکه دکترها ۹۹%احتمال شهادتش را می دادند. ازاوخواسته بودند که آدرس خود را در اختیار انها قرار بدهد و با اصرار زیاد هم حاضر نشد که خانواده خود را در جریان بگذارد.

دکتر معالج حسین از استقامت وایمان وی نقل می مند و می گوید: با اینکه او به سختی سوخته بود حاضر نبود که درد را به روی خودش بیاورد. و سر خود را به زیر می انداخت و تحمل می کرد. توی بیمارستان در حالیکه قدرت ایستادن روی پاهای خود را نداشت ،چوب زیر بغل قرار داده و به نماز می ایستاد و در یک مورد در حالی که قصد به نماز ایستادن را داشت ، تعادلش را از دست داد و به زمین افتاد ولی حاضر نبود که نشسته نماز بخواند .

وی بعد از مرخصی از بیمارستان حدود ۶ ماه تحت نظر پزشکان بود. و هر ماه جهت معالجه به تهران اعزام شد. و هنوز چشمهایش بهبودی کامل را نیافته بود و دید کافی نداشت که عشق به جبهه او را آرام نگذاشت .و روانه جبهه شد. و وقتی از او سوال می شود که چرا شما به جبهه آمده ای؟ می گوید: من باید ادامه دهنده راه همرزمانم باشم و کار من اینجاست. من عضولشکرثارا… هستم. و از اخلاص و بی ریائی ایشان بود. که نوع مسئولیتهای خود را حتی به خانواده خود بیان نمی کرد.
و در بهمن ماه ۱۳۶۴ درعملیات والفجر هشت شرکت نمود و پس از بمباران شیمیائی دشمن اولین کسی بود که مواد شیمیائی روی او اثر کرد.

لیکن با آن احوال به نجات همرزمانش که در ساختمان زیر آوار بودند شتافت و با دستهای خود آنها را از زیرآواربیرون کشید. و در همان حال بود که تحمل خود را از دست داد و بیهوش به زمین افتاد و پس از انتقال به بیمارستان اهواز در حالیکه مواد شیمیائی بر همه وجودش اثر کرده بود.خدای سبحان او را پذیرفت. و ملائکه ا… ندای (( ارجعی الی ربک راضیه “مرضیه” )) را در گوشش زمزمه کردند. و در تاریخ ۲۳/۱۱/۱۳۶۴ با لبان تشنه چون سید الشهدا دعوت حق را لبیک گفت و به قول شاعر:

قالب خالی سوی خاکی فکند جان و خود سوی سماوات بود و اینک فرازی از وصیت نامه شهید:

… دنیا برای هیچکس باقی نمی ماند مگر آنکه بقای حقیقی را در یابد. بندگان و عزیزان بر این نعمت بسیار شکر گذارید که خدا اگر ما را رسوا کند دیگر چنین عزیز و گرامی نیستم و از خدا شرم می کنم بگویم :

اللهم انی اعوذ بک من خسر الدنیا و الاخره.
خدایا اگر دست رد بر سینه ام نهی و برانیم پس بر کدام در بایستم و صاحب کدام خانه را بخوانم.
از این دنیا درس بگیرید . و از این مرگ ومیرها عبرت آورید. که خدا هرگز کار بیهوده نمی کند.
(( والسلام ))

در سال ۲۲ بهمن ۶۴ در اثر بمباران شیمیایی به درجه رفیع شهادت نائل می گردد و طبق وصیت شهید او درکنار همرزم و دوست دوران نوجوانی خود محمد سلیمی کیا به خاک می سپردند.

دوستان شهید نقل می کنند اولین کسی که مواد شیمیایی روی او اثر می کند حسین بود ولی چیزی نمی گوید و برای نجات همرزمانش که در ساختمان زیر آوار رفته بودند و با دستهای خود آنها را از زیر آوار بیرون می آورد و هم زمان تحمل خود را از دست می دهد و بیهوش به زمین می افتد به بیمارستان اهواز منتقل می شود وقتی به هوش می آید آب طلب می کند ولی دکترها می گویند به دلیل اینکه ممکن او خوب شود به او آب نمی دهند چون مواد شیمیایی روی جگر او اثر گذاشته بود و او با لب تشنه مثل سرداران شهید امام حسین به شهادت می رسد .

از زبان فرزندانش محمدسلیم و سلمه که می گویند پدر جان اگر رفتی و ما را تنها گذاشتی ولی بدان راه تو را ادامه می دهیم م نمی گذاریم که خون تو پایمال شود.

وصیت نامه

بسم الله الرحمن الرحیم : الحمدالله یفعل ما یشا و لا یفعل ما یشا .
حمد و سپاس خدا را که کند آنچه خواهد و نکند آنچه دیگران بخواهند. دنیا برای هیچ کس پایدار نمی ماند.مگر آنکه بقای حقیقی را در یابند. بندگان وعزیزان پرده عصمت خدا را ندریده و بر این نعمت بسیار شکرگذارید که خدا اگر ما را رسوا کند دیگر چنین عزیز و گرامی نیستیم . و از خدا شرم می کنم بگویم : اللهم انی اعوذ بک من خسرالدنیا و عذاب الاخره . خدایا : اگر دست رد بر سینه ام نهی و برانیم پس بر کدام در بایستم ؟ و صاحب کدام خانه را بخوانم ؟ ای کسانی که در درگاهش قرب و منزلت دارید بهنگامیکه به نماز میایستید و دست به قنوت بلند می کنید و زمانیکه بیاد لبهای تشنه حسین (ع) روزه هستید این بنده ذلیلو حقیر را یاد کنی . مسکین و درویش .
همسرعزیزوخوبم : نه تنها برایم همسر که مانند یک مادربودی. وقتی که تو را مصیبتی برسد به خدا پناه ببر و جزع و فزع نکن که چرا او را گرفتی ؟ خواست خدا بود. و همه ما باید بر این خواست به دیده منت گردن نهیم . نمی گویم گریه نکن اما متذکرت می شوم که به خدا پشت نکن . همچنان که تا بحال پشتیبان اسلام و امام و انقلاب بوده ای . بعد از این هم چنین باش که این سزاوار و پسندیده تر است و عاقبت به خیری . نماز و روزه هایت قبول ……… انشاالله.

اما بیشتر به مستحبات بپرداز که دل را صیقل دهد و باعث روشنی گردد . گنهکار را چه رسد باینکه پند و نصیحت کند مرا چه به وصیت کردن اگر نبود اینکه ناامیدی از درگاه حضرت حق تعالی از گناهان کبیره شاید هرگز چیزی نمی نوشتم .
خدایا : تو بر ظاهر و پنهان آشکار و آگاهی . و میدانی این بنده حقیر در منجلابی از گناه غوطه ور بوده است . خدایا اینک دست گدایی به سویت دراز کرده و این بنده حقیر که عمری بندگی شیطان نموده است از درگاهت تقاضای عفووبخشش دارد. ای بندگان خدا : حال می بینید در این لحظه آن دستی که در راه خدا بسته وگوشی که ندا و صدای دلنواز خدا را نشنید به دنبال هوا و هوس و لهو و لعب رفت چگونه از کار افتاده اند .

عزیزان امروز بنگرید که دیگر هیچگونه حرکتی ندارند . می خواهم بگویم که از این دنیا درس بگیرند و از این مرگ و میرها عبرت آورید که خدا هرگز کاربیهوده نمی کند امروز ندای حق از حنجره نائب امام زمان (عج) حضرت امام خمینی در سراسر گیتی بگوش می رسد . و این ندای خداست که همه را بسوی اسلام می خواند و به دفاع از اسلام دعوت می کند.

قبل از اینکه بدانند مرده ای اعضا و جوارحتان از کار می افتد. و قبل از اینکه بگوئید ای کاش من خاک می بودم این ندای آنها را لبیک گوئید. و جبهه ها را پر کنید جبهه ها دروازه های بهشتند . طالبین آن مشتاقین و عاشقان لقاالله بدیدار دوست بشتابید که فردا دیر است وهرچه می توانید از این دانشگاه علم و عمل بهره گیرید. که این توشه و ذخیره بسیار نیکوست .

زیرا واجبات اموری هستند لازم به آنچه آدمی را به سعادت می رسانند. همین انجام مستحبات و خودداری از مکروهات است . اگر چند صباحی بیش زندگی با تو به طول نینجامید اما بحق باید گفت: که تو همسری نیک برایم بودی جز دعای اجرومزد ، کاری از من برنمی آید که خدا عاقبت بخیرت نماید. این دو گل نشکفته نزدت امانت دارم آنچه آرزو دارم در تربیت صحیح و اسلامی آنها سعی نمائی .

که دنیا در دست شما مادران است. با تربیت دنیا مودب می شود. به انها بگو : پدرتان برای اسلام و قرآن بود که به جبهه رفت. انشاالله از امانتها خوب پاسداری کن و آنها را خوب تربیت کن و هرگاه خدا امانتها را خواست تحویل دخ . سلام بر مادر عزیز و گرامیم که با شیر پاکش مرا پروراند. و برای رضای خدا و در راهش امانت را به اوبرگرداند. مادر جان می دانم بجز رنج برایت کاری نکردم . و نتوانستم و هرگز قادر نبودم جبران محبتهای شما را قدردانی نمودم. خدا را شکر بسیار بگذار که فرزندت را به این راه مقدس دادی. و این یکی از بزرگترین نعمات بود که نصیب شما گردید.

خدا از شما قبول کند انشاالله . برادر جان : آنچه اهمیت دارد هدف است . هدف هرچه مقدس تر باشد و عزیزتر باشد باید عزیزترینها را و عزیزترین چیزها را برایش فدا کرد. و امروز چیزی بالاتر از حفظ اسلام و گردن نهادن به ندای رهبر چیزی نیست . من درباره شما آنطوریکه می بایست باشم نبودم . من به شما (مادر و برادر) بسیار مدیونم . و از عهده این دیون هرگز برنمی ایم. جزاینکه شما از دیون خودتان بگذرید. کفیل اینجانب همسرم می باشد.
” والسلام ”

خاطرات

خاطرات همسر شهید: در عملیاتی در جزیره مجنون بمباران شیمیایی صورت گرفت و راکت در ۶ متری شهید به زمین خورد و او را به سختی مجروح کرد. سر او شکافته شده بود و بدنش به شدت سوخته بود و چشمهایش جایی را نمی دید. با هواپیما به تهران در بیمارستان رازی منتقل شد. چون می دانست که همسرش حامله است از دوستانش خواست که به خانواده اش خبر ندهند.

۱۸ روز ازمصدومیت شیمیایی او گذشته بود که به من خبر دادند حسین از ناحیه پا مجروح شده و چون سابقه داشته او را بستری کرده اند و تا چند روز دیگر به کرمان منتقل خواهد شد و اصرار دارد که تو به تهران نروی اما من قبول نکردم. ایام عید بود که من و محمد سلیم عازم تهران شدیم.

دختر عمه من جریان را کم کم برای من توضیح داد و گفت که هیچ کس احتمال زنده ماندن او را نمی داده و تنها لطف خدا و دعای شما بوده که او را نگه داشته است. وقتی من وارد اتاق شدم ناباورانه به حسین نگاه کردم او به قدری سوخته بود که قابل شناختن نبود و او نمی توانست چشمانش را باز کند.

من به او سلام کردم و احوالش را پرسیدم و او جواب داد خوبم گفت: من لیاقت شهادت را ندارم گریه محمد سلیم را که شنید گفت محمد سلیم را هم آورده ای و با صدای ضعیفی محمد، محمد سلیم کجایی بابا بیا نمی بینمت، مگه قول نداده بودی بی تابی نکنی، آرام آرام گریه میکردم.

یاد نامه چند ماه پیش او افتاد، در آن نامه حسین نوشته بود دوستم مهدی گفته محمد خیلی شیطون شده برایم نامه بنویس و از شیطنتهای او تعریف کند و حالا محمد در آغوش او بود و او محمد را نمی دید.

بیش از این نمی توانستم تحمل کنم چون حسین در همان نامه او را به صبر و بردباری دعوت کرده بود از اتاق بیرون رفتم پرستارهای بیمارستان که بیشتر آنها مثل خود من را دوره کردند و از وخیم بودن حال حسین و لطف خدا برایم صحبتها کردند و گریه من را بند آوردند و از خدا به خاطر بی صبریهایم عذر خواستم و گفتم خدایا شکرت و به همین راضیم، حاضرم کلفتی حسین را بکنم و تو اونو برایم نگه داری و همین که زنده باشد و نفس بکشه برای من کافیه.

حال حسین به خاطر عشق به محمد و بچه ای که در راه بود روز به روز بهتر می شد. کم کم توانست چشمهایش را باز کند اما وضعیت او خیلی ناراحت کنند بود، چشمهایش شدیداً اشک می زد جراحتش نیز عمیق بود اما او سعی می کرد تا می تواند این را از دیگران مخفی کند. دکتر او به پدر شهید می گفت: حسین درد کشیدنش هم برای خدا است او حتی دردش را از من که دکترش هستم مخفی می کند.

بارها که وقتی بی طاقت می شه سرش را زیر پتو می برد تا هیچ کس درد کشیدن او را نشنود، من می دانم که او چه می کشد. من چند روزی که در تهران بودم به بیمارستان رفتم و تا عصر فردا می ماندم و بالاخره مرخصی من تمام شد و ناچار به کرمان بازگشتم. حسین یک ماه و نیم در بیمارستان رازی بستری بود در این فاصله دیگر آشنایان برای عیادت به تهران آمدند حسین با این که ضعیف بود سعی می کرد با استفاده از چوب زیر بغل نمازهایش را ایستاده بخواند و پرستارها بارها شاهد زمین خوردن او بودند.

بعد از مرخص شدن از بیمارستان برای ادامه مداوا چند روزی در خانه دختر عمه ام بود و مثل همیشه او هم در هر کاری که از دستش بر می آمد کمک می کرد بعد از مدتی به کرمان آمد و در خانه ای از خانه های بنیاد مسکن که رئیس دادگاه در اختیار آنها گذاشته بود ساکن شد و قرار شد هر شش ماه یکدفعه برای معالجه به تهران برود. وضع حسین بدجور بود و بدنش تاول می زد دکتر دستورداده بود تاولها را هر روز پاره کنند و جای آن را پانسمان نمایند و کار من تزریقات و پانسمان بود اما طاقت این کار را نداشتم و حسین خودش این کار را انجام می داد و چون همیشه سردش بود مجبور بود که تابستان نیز لباس گرم بپوشد.

یک بار شب که از خواب بیدار شدم دیدم که به شدت می لرزد و درد می کشد. چند پتو روی او انداختم اما فایده نداشت .حسین گفت: چاره کار زدن آمپول باید سه تا از آن آمپولهای وریدی که دکتر به من داده بزنی من گفتم من نمی تونم تو می لرزی و من هم دستام می لرزه می ترسم.

حسین گفت: به من یاد بده خودم می زنم. من گفتم: نمی شه نمی شه وقتی من نمی تونم تو چطوری می تونی. هیچ کس در دسترس نبود حسین درد می کشید و من چاره ای نداشتم دست حسین را آماده کردم و آمپول را تزریق نمودم دستهایم می لرزید نصف آمپول که وارد شد آن را کشیدم بیرون و زدم زیر گریه. روزها به سختی می گذشت چشمهای حسین شدیداً اشک می زد.

دستمال کاغذی استاندارد هم به سختی پیدا می شد و نسرین از آشنایانی که به عیادت می آمدند می خواست به جای گل و … برای او دستمال کاغذی بیاورند.

حسین چون مدتی پاسدار امام جمعه بود. امام جمعه که به دیدارش آمد مقداری پول داد تا حسین را برای مداوا به تهران بفرستند و حسین که از موضوع با خبر شد در حالی که گریه می کرد به من گفت: مجروحیتم را با پول فروختی .

من گریه کنان گفتم، من هم گفتم که حسین ناراحت می شه و ایشون با عصبانیت گفتند این چه حرفیه، اسلام به آدمهایی فداکار و با صداقت مثل ایشون احتیاج داره حتی اگر لازم باشد باید ایشون را برای مداوا به خارج بفرستیم او مال خودش نیست مال اسلامه .حسین چیزی نگفت. پرستاریهای من و روحیه بالای حسین باعث شد که حسین روز به روز بهتر شود به محضی که توانست سرپا شود به لشکر رفت و آمادگی خود را برای انجام وظیفه اعلام نمود و چون دفتر جنگ استانداری از قابلیتها و مقام او با خبر بود از او درخواست همکاری کرد و حسین هم قبول کرد.

حسین در این مدت در زمینه مبارزه با قاچاقچیان کار می کرد. به پیشنهاد و اصرار من حسین که تولد دومین فرزندش را نزدیک می دید تصمیم گرفت خانه نیمه تمام خود را تمام کند و به بچه هایش سر و سامان داده و با خیال راحت به جبهه برود.

مدتها بود که منتظر وام صد یا صد و پنجاه هزار تومانی سپاه بودند اما هنوز خبری نبود. من از درآمد کم خود مختصر پس اندازی کرده و قول دادم بیشتر پس انداز کنم تا پولی برای ساخت خانه داشته باشم. حسین که شنیده بود صاحب زمین ناراضی است. قبل از هرکاری سراغ او رفت و پس از اطمینان از رضایت او مشغول کار شد.

بعد از ساعت اداری به خانه می رفت و با شور و شوق به کارگران کمک می کرد. حسین خودش نقشه خانه را کشیده بود و دلش می خواست در ساخت خانه نیز تا جایی که امکاناتش اجازه می دهد سنگ تمام بگذارد و دوست داشت که دیوار دستشویی و حمام را تازیر سقف کاشی کند و چون کاشی حواله ای بود برای گرفتن ۵۰ متر کاشی بیشتر من ناچار شدم یکی از آشنایان را واسطه نماید اما بعد از تحویل چون کاشیها را در همان خانه نیمه تمام گذشته بودند دزد آنها را برد، صبح روز بعد که آمدند اثری از کاشیها نبود و حسین گفت چون ما به خاطر ۵۰ متر کاشی از آبروی خود مایه گذاشتیم خداوند خوشش نیامد.

حال حسین خیلی بهتر شده بود، تصمیم داشت بعد از تولد دومین فرزندشان به جبهه برود یکی از مسئولان سپاه از او درخواست کرد با توجه با آسیبی که دیده است از این به بعد در سپاه کرمان کار کند و به جبهه نرود و از رفتن به جبهه صرف نظر کند اما حسین قبول نکرد و گفت :وقتی مجروح شدم نذر کردم اگر خوب شدم به جبهه برگردم و آن چه که در طول مجروحیت به من روحیه داد عشق به جبهه بود.

 



ارسال نظر


آخرین خبرها