به گزارش نشانه نیوز، به بهانه در پیش بودن سالروز ولادت حضرت زهرا (س) و روز مادر، پای خاطرات مادر شهیدان کرامت و عباس رضایی مینشینیم، خانواده شهیدان رضایی اهل بزنجان از توابع شهرستان بافت هستند که در دوران دفاع مقدس پدر و پنج فرزند پسر، همه با هم در جبهههای نبرد حضور داشتند.
عباس در عملیات والفجر چهار و کرامت در عملیات والفجر هشت به شهادت نائل آمدند و دیگر برادرشان ابراهیم رضایی جانباز شیمیایی و «کرامت باسزه» داماد خانواده نیز جانباز قطع نخاع هستند.
کرامت در روزی بارانی در کپر متولد شد
بانو مرصع لحدرازلو مادر شهیدان رضایی در مورد فرزندان شهید خود چنین میگوید: کرامت سال ۱۳۳۶ در روستای آرن سفلی به دنیا آمد، روزی که کرامت را خدا به ما کرامت کرد، نعمت باران هم از آسمان باریدن گرفته بود.
آب در منزل فصلی ما که از شاخههای درختان درست شده بود و مردم محلی به آن کوار «کپر» میگویند، آمد و تمام اسباب و وسایل بسیار ساده و ابتدایی ما را خیس کرد و مشکلساز شد.
هنگام تولدش مامای محلی آمد، او را به دنیا آورد، نافش را برید و لباس بر تن او پوشاند، نام کرامت را پدرش انتخاب کرد، چرا که خدا این هدیه را به ما عنایت کرده بود.
بچّه را در باران گرفتم و بلند شدم، خداوند را شکر کردم و بعد از ساعتی باران متوقف شد، جارو را برداشتم و آبها را از اطراف منزلی که در آب فرو رفته بود، کنار زدم و زندگی دوباره با شور و شوق از سر گرفته شد.
خداوند لطف و رحمتش را به ما ارزانی داشته بود، کرامت به همین منوال در مزرعه و کنار من و پدرش بزرگ شد و به مدرسه رفت و درس خواند و کم کم بزرگتر شد و با انقلاب رشد کرد، همراه با انقلاب به اسلام خدمت کرد و شغل شریف معلمی را برای خود انتخاب کرد.
رعایت حداقلها به خاطر خانواده رزمندگان
وقتش شده بود که برایش همسری انتخاب کنیم، یکی از دختران فامیل را معرفی کردیم و او هم پسندید و عروسی او خیلی ساده و آسان برگزار شد، کشور درگیر جنگ تحمیلی شده بود و ما کیلومترها از جبهه و جنگ دور بودیم، اما با این حال کرامت رعایت همه چیز را میکرد.
با اینکه هنوز آن زمان ما در روستا برق نداشتیم و با فانوس خانهها را روشن میکردیم از جبهه و جنگ هم خیلی دور بودیم و هنوز در منطقه ما کسی به شهادت نرسیده بود، اما کرامت شب عروسی شیشههای منزل را پوشاند که نور به بیرون درز نکند.
شاید هم نمیخواست خانوادههایی که عزیزی در جبهه داشتند از اینکه در منزل ما بساط جشن عروسی برپاست، دلگیر شوند، پس از مدتی تصمیم گرفت، برای کار به پابدانا رفته و در معادن زغالسنگ کار کند، تصمیم خود را عملی و زن و زندگی را به آن جا منتقل کرد.
کرامت هر وقت تصاویر و فیلمهای اعزام نیرو به جبهه را میدید با حسرت نگاه میکرد و از رفتار و نگاهش میخواندم که ماندنی نیست، زیر لب با خود میگفت من چه جوابی دارم بدهم، من به تکلیفم عمل نکردم و مدام آه و حسرت داشت، زمانی که خدا پسر دوم کرامت را به آنها داد، درست در همان زمان عبّاس شهید شده بود و به کرامت پیشنهاد دادم که مادر بیا اسم پسرت را عبّاس بگذاریم.
کرامت که نمیخواست من هر بار با صدا زدن و بردن نام عبّاس، ناراحت شوم و به یاد عبّاس بیفتم، کنار من نشست و به آرامی به من گفت: مادرم دیگر هر کاری بکنی، کسی جای عبّاس را نه برای تو میگیرد و نه برای من با این حرف کرامت راضی شدم و گفتم مادر اسم پسرت را هر چه دلت میخواهد بگذار. ایشان هم نام محسن را برای پسرش انتخاب کرد.
با سر و روی خاکی برای خداحافظی آمد
سال ۶۴ یک روز کرامت با سر و روی خاکی از پابدانا آمد و گفت: میخواهم به جبهه بروم، گفتم: کجا بودی، چرا سر و رویت خاکی و آشفته است، گفت: وسیله گیرم نیامده، پشت کمپرسی نشستهام تا این جا، آمده بود خداحافظی کند به او گفتم برادرانت جبهه هستند، حالا تو بمان.
هر کسی برای ادای تکلیف خود به جبهه میرود
کرامت گفت: اسماعیل، ابراهیم و رضا هر سه برای خودشان رفتهاند و من هم میخواهم بروم، اگر امروز به جبهه نروم، فردای قیامت جواب خداوند را چه بدهم، گفتم: تو دو تا بچّه کوچک داری و حالا نرو، چون هنوز میثم بچه سوم کرامت به دنیا نیامده بود، گفت: هر چه خدا بخواهد همان میشود.
رفت و پس از مدتی به مرخصی آمد به او گفتم بچّه سوم شما در راه است، فعلا به جبهه نرو، اما باز هم گفت هر چه خدا بخواهد همان میشود و رفت، کرامت رفت و میثم پسر سومش چند روز بعد از شهادت کرامت به دنیا آمد در زمان شهادت کرامت، پسرم ابراهیم هم شیمیایی شده بود و او را برای مداوا به تهران برده بودند.
خبر شهادت کرامت توسط پسرمان اسماعیل که او هم در عملیات والفجر هشت بود به ما داده شد، دیدم اسماعیل از جبهه آمده و حال و روز خوبی ندارد به او گفتم چطور شده که آمدی، چرا حالت اینقدر خراب است.
اسماعیل نتوانست خبر شهادت کرامت را به ما بدهد و از طرفی تاب و توان نداشت که این خبر را نگه دارد، خدا میداند در دل او چه گذشت با همهی این مسائل تا روز تشییع جنازه کرامت، چیزی به من نگفت و من روز تشییع جنازه فهیمیدم که چرا اسماعیل از جبهه آمده است.
شهید کرامت برای نماز بیدارم کرد
در تمام این سالها تنها یک بار خواب کرامت را دیدم، خواب دیدم که درب اتاق باز است و کرامت وارد شد و از من پرسید: مادر نماز خواندی.
گفتم: مادر مگر وقت نماز شده، گفت: آری، از خواب پریدم و متوجه شدم هنگام نماز است و کرامت برای نماز بیدارم کرده بود.
وصف شهید عبّاس رضایی از زبان مادر
عبّاس در سال ۱۳۴۲ متولد شد، ۱۷ سال بیشتر نداشت که یک روز از مدرسه آمد با ناراحتی کتابهایش را به گوشهای پرت کرد و گفت من میخواهم به جبهه بروم، گفتم: جبهه کجاست، تو هنوز بچّهایف اما حرییفش نشدم و رفت ساکش را برداشت و گفت خداحافظ.
آن موقع پدرش هم جبهه بود، مدتی به عنوان بسیجی خدمت کرد و بعد از آن هم پاسدار شد، اواسط سال ۶۲ از جبهه برگشته بود که با شوخی به من گفت، نمیخواهید، هیچ فکری به حال من بکنید، من میخوام زن بگیرم.
از قضا پدرش هم از جبهه برگشته و بزنجان بود و بیچون و چرا به عبّاس گفت که هر جا دوست داری بگو تا به خواستگاری برویم، دختر یکی از آشناها پیشنهاد شد و ما هم به خواستگاری رفتیم و مقدمات عروسی او را آماده کردیم.
عباس روز دوم دامادی به جبهه رفت
اواخر مهر ماه سال ۶۲ مراسم دامادی عبّاس را تدارک دیدیم و او روز دوم دامادیاش عزم جبهه کرد،به او گفتم: مادر تو که هنوز ۲۰ روز مرخصی داری، چرا این قدر زود میخواهی بروی، گفت: مرخصی معنا ندارد باید بروم، عملیات در پیش است.
هنگام عملیات، عبّاس و پدرش هر دو غسل شهادت کرده و به خط مقدم رفته بودند که خداوند شهادت را نصیب عبّاس کرد و پدرش را در غم شهادت او و برادرش کرامت گذاشت. فارس