کد خبر: 67638 | زمان مخابره: 22:39:41 - سه شنبه 29 فروردین 1396 | بدون نظر | |

مادر شهیدان محمدحسین و غلامرضا نامدار محمدی به فرزندان شهیدش پیوست

بانو زهرا خلیل‌وند مادر بزرگوار شهیدان محمدحسین و غلامرضا نامدار محمدی دارفانی را وداع گفت.

به گزارش نشانه نیوز، بانو زهرا خلیل‌وند مادر بزرگوار شهیدان محمدحسین و غلامرضا نامدار محمدی امروز ۲۹ فروردین ۹۶ در سن ۸۵ سالگی در اثر بیماری و کهولت سن دارفانی را وداع گفت.

پیکر آن مرحومه بعدازظهر امروز ۲۹ فروردین پس از تشییع در قطعه پدران و مادران شهدا در جوار گلزار شهدا به خاک سپرده می‌شود.

شهید غلامرضا نامدار محمدی که خبرنگار و عکاس نشریه پیام انقلاب بود، در تاریخ ۲۳ اسفند ۶۳ در حالیکه دوربین عکاسی بر گردنش بود، در جزیره مجنون در اثر انفجار خمپاره به دیدار معشوقش شتافت.

شهید محمد حسین نیز با شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۵۹ از طریق سپاه پاسداران وارد صحنه جنگ شد و در واحد حساس اطلاعات و عملیات مشغول به فعالیت گردید.

وی در تابستان ۱۳۶۱ به همراه شهید محمد علی ایرانمنش در منطقه عملیاتی دارخوین به شهادت رسید.

پیکر مطهر برادران شهید نامدارمحمدی در گلزار شهدای کرمان خاکسپاری شده‌اند.

پدر شهیدان نامدار محمدی نیز سال ۱۳۸۵ از دنیا رفت.

به یاد خبرنگار شهید نامدار محمدی

خبرنگار شهید غلامرضا نامدار محمدی در سال ۱۳۴۱ در تاریخ ۱۷ بهمن در یکی از محلات قدیمی تهران متولد شد.namdar
به گزارش نشانه نیوز، کودکی او مانند تمامی بچه ها با بازی و شیطنت و کنجکاوی سپری شد.  خانواده او خانواده ای مقید به اسلام بودند به همین دلیل هم به صورت هفتگی و هم سالانه مراسم روضه خوانی در منزل ایشان برگزار می شد و غلامرضا از همان کودکی با امام حسین (علیه السلام) و مجالس ایشان انس خاصی پیدا کرد.
غلامرضا ۳ برادر و ۴ خواهر داشت که با برادر بزرگش محمد حسین که او نیز به درجه رفیع شهادت نائل شده است بیشتر دمخور بود زیرا تفاوت سنی ایشان ۲ سال بیشتر نبود و انگار از همان کودکی بیشتر همدیگر را می فهمیدند. هر دوی آنها از همان سن ۱۰- ۱۲ سالگی با یک هیئت فعال در مسجد خاتم الانبیاء (مسجد محله) آشنا شدند و در کارهای فرهنگی مذهبی آن شرکت می کردند.
این هیئت به صورت دوره ای جلساتی را برگزار می کرد که چند هفته یکبار هم خانه ما می افتاد و برو بچه های هیئت که حدوداً در یک رده سنی بودند جمع می شدند و با رئیس هیئت، حاج آقا فرساد (روحانی مسجد) در مورد مسائل دینی صحبت و بحث و پرسش و پاسخ داشتند و هم اینکه گروه سرودی تشکیل داده بودند و سرودهای مذهبی جالبی را به سبک هم خوانی اجرا می کردند و هم در طول سال ، یکی دو بار به مسافرت اردویی به خصوص مشهد مقدس می رفتند. خلاصه جلسات هیئت جلسات پرباری بود بطوری که در آن زمان که بی فرهنگی و لاابالی گری بیداد می کرد و کمتر کسی افکارش به دور این جور مسائل می چرخید این جلسات آنقدر جذابیت داشت که تعداد نسبتاً زیادی از بچه ها را جذب کرده بود.این هیئت ، به هیئت “حسین جان ” معروف بود.
از آنجا که پدر و مادر خانواده اصالتاً کرمانی بودند در سال ۵۵ به کرمان مراجعت نمودند. کم کم جریانات انقلاب شکل گرفت و این دو برادر با شور و حال عجیبی در تظاهرات و فعالیتهای انقلابی شرکت کردند. آنها حتی در بعضی از تظاهرات مهم تهران مانند ۱۷ شهریور و روزهای پیروزی انقلاب به تهران رفته و در آنجا در تظاهرات شرکت می کردند.
با پیروزی انقلاب ،غلامرضا در جهاد کرمان مشغول بکار شد و اواخر سال ۵۸ وارد سپاه تهران شد و با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت . کار در نشریه پیام انقلاب بعنوان خبرنگار و عکاس از دیگر زوایای زندگی سراسر افتخار غلامرضا بود. غلامرضا در ۲۳ اسفند ۶۳ در حالیکه دوربین عکاسی بر گردنش بود در جزیره مجنون در اثر انفجار خمپاره به دیدار معشوقش شتافت.
*** خاطراتی پیرامون خبرنگار شهید غلامرضا نامدار محمدی 
 پرهیز از دست دادن با نامحرم
غلامرضا و محمدحسین هر دو از همان کودکی با قرآن مانوس شدند و هر روز چند آیه از قرآن را می خواندند، البته با معنی ، و همیشه سعی می کردند معانی قرآن را در زندگی خود پیاده کنند، هر چند که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودند و بر ایشان هیچ معذوریتی نبود. مثلاً نسبت به حجاب و متانت خیلی مقید بودند. یادم هست که یک شب ما تعدادی مهمان داشتیم که آنها مدتی در خارج زندگی کرده بودند و در آن زمان تحت تاثیر افکار آن زمانها بودند، هنگام خداحافظی همه ایستاده بودند و زن و مرد با افراد میزبان دست می دادند می خواستند خداحافظی کنند ، اما وقتی که به محمد حسین و غلامرضا رسیدند هر دوی آنها از دست دادن با خانمها خودداری کردند و دست خود را عقب کشیدند و این عمل آنها با آن که سن کمی داشتند بسیار تاثیر گذار بود.
تلویزیون
آن دو تحت تاثیر جلسات هفتگی خود با تلویزیون و برنامه های مبتذل آن (قبل از انقلاب) مخالف بودند بطوری که در صدد برآمده بودند که تلویزیون منزل را بشکنند و برای رسیدن به این خواسته روی فکر مادرم کار کرده بودند و مادرم آنها را راضی کرد که به جای شکستن، تلویزیون را بفروشیم که به نظر من اینکار آنها در آن زمان با آن همه جذابیتی که این دستگاه داشت بسیار کار بزرگی بود.
روزهای انقلاب
در روزهای پر جنب و جوش انقلاب غلامرضا و محمد حسین برای شنیدن سخنرانیهای حجت الاسلام هاشمیان که آن روزها با التهاب و شور همراه بود به رفسنجان می رفتند . نوارهای آن سخنرانی ها را به کرمان آورده و تکثیر می کردند. بعضی وقتها هم عکسهای امام را از تهران می خریدند و می آوردند در کرمان توزیع می کردند.
  حمله به مشروب
فروشی یک شب غلامرضا به همراه برادرش در یک تظاهرات که منجر به درگیری شده بود شرکت کرده بودند و به همراه مردم در مسیر راهپیمایی، شیشه های مغازه های مشروب فروشی را شکسته بودند که پلیس وارد عمل شده و غلامرضا را زیر ضربات باطوم می گیرد. غلامرضا به هر ترفندی از آنجا فرار کرده و در کوچه پس کوچه ها در یک خرابه پنهان می شود . وقتی آبها از آسیاب افتاد او به منزل برگشت.
مبارزه در تهران
وقتی حضرت امام (ره) به ایران آمدند، غلامرضا ومحمد حسین تصمیم گرفتند به تهران بروند و در مراسم و راهپیمایی ها و مبارزات تهران شرکت کنند.  پدر و مادرمان هم تصمیم گرفتند با آنها بروند ،همگی وصیت نامه نوشتند و شبانه حرکت کردند. در تهران ماشین خراب می شود. غلامرضا و محمد حسین درگیر مبارزات مردمی می شوند و بعد از سه روز به منزل خواهرم زنگ می زنند و از سلامت خود خبر می دهند و حال پدر و مادر را جویا می شوند . آنها یک هفته پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کرمان بازگشتند.
ورود به جهاد سازندگی
پس از پیروزی انقلاب غلامرضا به نهاد جهاد سازندگی پیوست.  او برای خدمت به مردم به مناطق محروم و دور افتاده می رفت بطوری که وقتی برمی گشت سر و صورتش سیاه و گاهی یک لایه پوست انداخته بود و از بس عرق کرده بود لباسهایش شوره می زد اما هیچ وقت با نارضایتی صحبت نمی کرد. او فقط به رضای خدا می اندیشید.
 دیدار امام
زمانی که امام (ره) در قم بودند و دیدارهای مردمی داشتند . من و مادر و غلامرضا به قم رفتیم که امام را از نزدیک زیارت کنیم. غلامرضا یکی از آرزوهایش دیدار با امام بود . ما موفق به دیدار امام نشدیم و بلیط برگشت به کرمان را گرفتیم. اما غلامرضا با ما نیامد. او ماند امام را زیارت کرد و روز بعد به کرمان آمد . با خود می اندیشیدم هر کس سعادت زیارت امام را داشته باشد این لیاقت نصیبش می شود.
توجه به تحصیل علم
غلامرضا به درس و کارهای هنری و نویسندگی خیلی علاقه داشت. همیشه می گفت: کاش می شد همزمان با حضور در جبهه ، درس هم بخوانم . معتقد بود بچه های حزب اللهی در خط مقدم جبهه هستند و کسانی که بویی از دین و حزب الله نبرده اند در دانشگاهها درس می خوانند و بعد از جنگ اینها اساتید و مربیان و مسئولین ما می شوند و بچه های ما باید در محضر آنها تربیت شوند.
ازدواج
اواخر سال ۵۸ وارد سپاه پاسداران تهران شد. با فرزند یکی از شهدا ازدواج کرد. ازدواج او در نهایت سادگی و اختصار همراه بود. مجلس بسیار روحانی بود. غلامرضا معتقد بود که برای تکمیل دینش باید ازدواج کند. ازدواج او تاثیری در جبهه رفتنش نداشت و همچنان در مسیر جبهه و تهران در تردد بود.
 رویای صادقه
خوابهایش بیشتر رویای صادقه بود. زمانی که تهران بود یکروز به منزل همسایه زنگ زد (ما خودمان تلفن نداشتیم) و من رفتم با او صحبت کردم . احوال مادرمان را پرسید. گفتم خوب است. اصرار داشت با مادر صحبت کند، ولی مادر در اثر حادثه ای دو دستش سوخته بود. گفتم نمی تواند بیاید باز هم اصرار کرد با او صحبت کند . بالاخره به او گفتم مادر دستهایش سوخته. گفت: به خدا قسم دیشب خوابش را دیدم و به همین دلیل امروز زنگ زدم احوالش را بپرسم . روز بعد به کرمان آمد . مادر را برای درمان به بیمارستان می برد و هر بار که به او نگاه می کرد اشک می ریخت.   عکس برای حجله محمد حسین در ۵ تیر۶۱ به شهادت رسید. بعد از شهادت او غلامرضا حال و هوای دیگری پیدا کرده بود. در همان سال پسر خواهرمان نیز شیهد شد وغلامرضا احساس عقب ماندن از قافله شهدا را داشت . خودش رفته بود برای حجله اش عکس گرفته بود. در سالگرد محمد حسین ، آنچنان روضه جانسوزی خواند که همه اشک می ریختند . اما خودش به وصیت برادرش اشک نریخت که دشمن شاد نشود.
مجنون وار بدنبال لیلی
اسفند سال ۶۳ بعد از آن همه جبهه رفتن و شهادت دوستان و آشنایان در جزیره مجنون، مجنون وار به دنبال لیلی گشت و در روز ۲۳ اسفند هنگامی که دوربین عکاسی اش بر گردنش بود وگویا می خواست از لحظه وصال خود عکس بگیرد در اثر انفجار خمپاره آخرین جرعه از پیاله ای که لیلی اش برای او پیمانه کرده بود سرکشید و به آرزوی شهادت رسید. پیکر مطهرش در روز دوم فروردین سال ۶۴ در کنار برادرشهیدش محمد حسین آرام گرفت.
اللهم اجعلنی من جندک فان جندک هم الغالبون  این بار گامهایش را استوارتر بر می داشت. از دوستانش پیشی می گرفت و جلوتر می رفت. چهره اش خیلی تماشایی شده بود. دوربین عکاسی اش را محکم به سینه می فشرد. گرد و غبار گر چه روی همه را پوشانده بود ولی چهره او گرد وغباری را پذیرا نبود. غرش توپها و خمپاره های دشمن فضا را پر کرده بود .
صدای قلبش را که هن هن حنجره اش در هم آمیخته بود می شنید. چشمان تیز بینش درون نیزارها را می کاوید و لحظه ای دوخته می شد و سپس لبخندی بر لبان خشکیده و تشنه اش می نشست. به هر کجا نگاه می کرد چهره پاک برادر شهیدش محمد حسین را می دید که به او لبخند می زد و می گفت: بیا بیا بریم بسه دیگه . سر بر می گرداند و می گفت نه هنوز کاری نکرده ام… یادم نمی رود که هر روز صبح غلامرضا تا چشمش به عکس برادر شهیدش می افتاد بر می گشت و به من می گفت: فلانی می دونی دیشب چه خوابی دیدم؟
خواب دیدم که داداشیم روی تخت بزرگی در یک جای سر سبزی نشسته و هی به من می گه: نمی دونی اینجا چقدر به من خوش می گذره هر موقع بخوام با رسول الله دیدار می کنم تو معطل چی هستی مگه داداش من نیستی تو هم بیا… تو هم آخر می آی پیش خودم… آتش دشمن خیلی سنگین شده است با شنیدن هر سوت توپ یا خمپاره ای روی زمین لحظه ای دراز می کشد و متوسل به ائمه اطهار علیهم السلام می گردد و زمزمه یا حسین شهید … حسین جان… را آرام زیر لب تکرار می کند… در جلسات دعای توسلی که در تهران داشتیم غلامرضا مصیبت گوی مابود. آنقدر با سوز دل یاد تشنه لب کربلا و خواهر بزرگوار او و مخصوصاً بچه ها و یتیمان حماسه عاشورا را زنده می کرد که صدای بلند گریه های خود او هر دل سنگی را آب می کرد. سپس دلهای ما را به در خانه شهیدی می برد و زبان حال بچه وی را به هنگام نیمه شب تاریک که از خواب بر می خواست و به یاد پدرش می افتاد را برای ما زمزمه می کرد. دیگر به پشت سر نمی نگریست …
فکر و ذهنش دنبال این بود که چگونه می تواند مظلومیت و حماسه های رزمندگان اسلام را به چشم و گوش مردم شهرها برساند. هنوز می دوید چرا که دیگر راهی نمانده بود که به خط شکنان و کفر ستیزان جبهه توحید برسد. پیشانی اش چروک شده بود انگار که داشت دقت زیادی می کرد که در میان صدای انفجارهای مکرر چیزی بشنود. کم کم صدا بلند و بلندتر می شد تو گویی که ملائک سرود فتح و پیروزی را سر داده بودند. صدای مهیب انفجارها دیگر به گوش او نزدیک نمی گردیدند.
با شنیدن آن نوارهای ملکوتی چهره درهم کشیده اش مثل آب زلال چشمه ساران پاک باز و شفاف گردیده بود. ناگهان از روبرو چشمش به برادر شهیدش افتاد که با لباس سفید و حریرش به طرف او می دوید . دیگر حواسش به هیچ چیز نبود… دست ها را مثل بالهای سفید کبوتری باز کرده بود و تندتر می دوید .
صدای خنده هایش میان سرود ملکوتی در هم پیچیده بود.  به همدیگر که رسیدند لحظه ای مکث کرده باهم فریاد زدند داداش و یکدیگر را سخت در بغل گرفته و فشردند. آب گرمی بر سر غلامرضا ریخت و تا نوک پای او را معطر کرد وخستگی راه را از او ربود.
زمین در زیر پای دو برادر خالی شده رضا یک لحظه به یاد جنگ و دوستانش افتاد و سراسیمه گفت: -نه حالا نه من کاری هنوز نکرده ام پس جنگ چی … چشمانش را به پشت سر بر گرداند و در زیر پای خود پیکری شبیه خود را دید که غرق خون گشته است و دوستانش دور آن را گرفته اند و مات و مبهوت صدا می زنند نامدار … نامدار… چیزی بگو… زمین و بچه ها و آن پیکر کوچک و کوچکتر می شدند.
هر چه سعی کرد که بچه ها را صدا زند که او من نیستم من این بالا هستم ولی صدایی از حنجره اش بر نخواست . صدای برادرش او را به خود آورد که می گفت: -مرا مولایمان از بهشت خواست و فرمود که به تو بگویم: تو وظیفه دینی و شرعی ات را انجام داده ای نگران نباش نگران جنگ نباش خدا با رزمندگان است. باشنیدن خبر شهادت او در فکر فرو رفتم … آخر اگه او شهید نمی شد پس این کاروان شهدا که در روز قیامت شفاعت کنندگانند از چه کسانی تشکیل می شود. فقط به خود گفتم وای به حالت اگر از این فرصت استفاده نکنی و به یاری مسلمین جهان نشتابی.
  وصیت نام شهید غلامرضا نامدار محمدی
به نام او که عرشش به قطره های اشک یتیمان به لرزه در آید  و به یاد آنکه عشقش به طپشهای قلب عاشقان بیفزاید والذین کفروا و کذبو بایاتنا فاولئک لهم عذاب مبین والذین هاجروا فی سبیل الله ثم قتلوا یاتوا لیرزقنهم الله رزقا حسنا وان الله لهو خیر الرازقین ۵۸-۵۷ حج به نام الله و به یاد مهدی عزیز و به یاد حسین شهید و شهدای کربلا و کربلاهای ایران. الله عزیز جل جلاله می فرماید: هر گاه هر چه از شما بگریم اولاً مثل آن را به شما می دهیم و همچنین این گرفتن ها و دادن ها برای امتحان شماست.
مرگ و موتها انسان را تحت تاثیر قرار می دهد که آری بسیار تا بسیار باید به فکر رفتن بود. تا به حال هر چه به فکر مرگ بودیم اکنون باید آن در لحظات عمر خود ضرب کنیم و بسیار به یاد مرگ خود باشیم . الهی این بدن من مملوک توست ملک توست ان شاءالله که عبد توست.
با آن هر چه می خواهی معامله کن اگر می خواهی آن را بسوزانی بسوزان اگر می خواهی آن را تکه تکه کنی تکه تکه کن اگر می خواهی آن را بی سر کنی چنین کن اگر می خواهی این پیکر را مانند مولایم ابا عبدالله لگدمال ستوران کنی چنین کن و اگر می خواهی مانند عباس عموی تشنگان حسین بدنم را بی دست و پا کنی چنین کن و اگر می خواهی … ولی از تو تقاضایی دارم تو را به عزت زهرای مرضیه با این بدن عاصی قهر مکن چرا که اگر بدانم تو از عذابم لذت می بری بسم ا… اگر بدانم تو با دیدن بدن سوخته ام شادان می شوی بسم ا… اگر بدانم تو با بدن بی سرم خرسند می شوی بسم ا… 
کورباد آن چشمی که غیر تو راببیند و برای غیر تو ببیند کر باد آن گوشی که برای غیر تو بشنود و غیر کلام تو را بشنود بریده باد آن دستی که برای غیر تو حرکت کند بریده باد آن پایی که برای غیر تو رود مهر باد آن قلبی که غیر از منزلگه تو باشد.
قلبی که تو عنایت کردی و آن را حرم الله خواندی، قلبی که حرم توست، اگر اجنبی را راه دهد، ختم شود.
خدایا تو را سپاس که دستم را گرفتی و به طرف خود کشاندی خدایا تو را کرنش که به پایم خلخال زدی و به سوی خود رهنمون نمودی.
خدایا تو را حمد که به چشمم گفتی که غیر تو را نبیند. خدایا تو را شکر که به گوش من فرمان دادی کلام غیر تو را نشنود. خدایا تو را تعظیم که به قلبم …
معشوق من! ای همه دست و پا و چشم و گوش و عقل و قلب من! تو را سجده که مرا خریدی.
به راستی تو را سجده که مرا خریدی.  ای حضرت دوست یک کلام را شاید بتوانم به جرات البته به جراتی که آن را هم تو دادی بیان کنم که هیچ چیز را خود نتوانستم بشناسم الا آن که تو آن را به من شناساندی. اگر تو نبودی هرگز و هرگز هیچ چیزی را نمی شناختم در واقع نمی توانستم بشناسم. از خود تو گرفته تا پیامبران راستینت و از پیامبران صادق تو گرفته تا ائمه طاهرینت و از ائمه طاهرینت گرفته تا علما و فقها و زمان حضرت روح الله الموسوی الخمینی روحی فداه و گرفته تا خود تو.
یا اول الاولین و یا آخر الاخرین .  هر شکری که تو را می گویم عرق شرمم فزون تر می شود. قلبم بیشتر به لرزه می افتد. چرا که اگر نمی توان با این کلام به حق ناقص و نارسا شکر تو معبود را گفت. هرگز هرگز هرگز و هر که چینن ادعا کند کور است، کر است. قلب او مهر خورده و ختم شده است. پس ای خدا تو خود تسبیح خودگوی که ما قاصریم. تو خود زبان ما شو که ما لالیم.
پدر و مادر عزیز و برادران و خواهران گرامی شما را به آن چیزی وصیت می کنم که علی ابن ابیطالب هنگام مرگ چنین وصیت نمود. اوصیکم عبادالله بتقوی الله و نظم امرکم.  تقوای خدا را پیشه کنید تا خیلی از حجاب ها از پیش چشم شما برداشته شود.
همیشه با خودم می گفتم آیا می شود روزی من نیز به فیض کامله شهادت نائل شوم و دین خود را به  اسلام و انقلاب و امام ادا کنم؟ وگاهی می گفتم خیر نمی توانم چون تا سعادت نباشد شهادت نیست.
پس من سعادتش را ندارم و گاهی نیز دل خود را تسکین داده و می گفتم، می شود. مگر آن ها که شهید شده اند غیر از ما بوده اند؟ فقط آن ها خود را خالص لوجه الله کردند و متقی شدند و بعد مهاجر الی الله گشتند. پس باید اول خود را ساخت. یعنی اول باید سعادت را کسب نمود و بعد شهادت را . و به همین منظور بود که همیشه بعد از نماز دعا می کردم که خدایا مرا لایق شهادت بگردان. شاید خدا به حرمت شهدا واقعی مرا نیز لایق …
آیاتی را که در اول وصیت نامه نوشته ام، آیاتی است که وقتی برای جبهه استخاره کردم، آمد و خدا می داند خیلی شاد شدم و آن آرزوی دیرینه خود را تقریباً برآورده دیدم.
بدینوسیله به عرض بازماندگان عزیز خود می رسانم که اولاً از یکایک آنها التماس دعا دارم ثانیاً‌طلب عفو.
و نکته ای که لازم می دانم تذکر دهم این است که من این راه را با شناخت کامل انتخاب کرده ام و هیچ زور و اجباری در انتخاب این راه در کار نبوده است لذا تقاضایی که از همه عزیزان دارم این است که اولاً بعد از کشته شدن من و شاید شهادت کسی را مسئول ندانند و نیز برای من گریه نکنند چرا که من فدای اسلام و امام و انقلاب شده ام و لذا نباید برای فدایی چنین چیزهای ارزشمندی گریست و نیز کاری نکنید که دشمن پوسیده مان شاد گردد.
از تمام دوستان و عزیزان و مخصوصاً پدر و مادر و برادران و خواهرانم خواهشمندم مرا ببخشند و چنانچه از من رنج و ناراحتی به آنها رسیده است آن را به بزرگی خود ببخشند. در مورد جای دفنم باز از شما خواهشی دارم و آن این است که مرا در گلستان و یعنی در قطعه شهدا در بهشت زهرای تهران خاک کنید که شاید به واسطه این شهدای عزیز و عظیم هم که شده از گناهان و عصیانها و طغیانهای من در گذرد .
و ضمناً از دعای خیر برای من عاصی فراموش نکنید. از چیزهایی که در قلب من جا دارد این امام عزیز است که خدا می داند همیشه با خدای خود می گفتم که اگر می خواهی امام را به نزد خود ببری ای خدا اول مرا بمیران چرا که نمی توانم غم از دست دادن او را تحمل کنم
لذا از شما عزیزان که شاید این وصیت نامه را می خوانید می خواهم که امام عزیزمان را تنها نگذارید و قدر این نایب امام زمان را بدانید و اگر خدمتش مشرف شدید سلام من حقیر را نیز به او برسانید و هرگز فریب این منافقین و ابرقدرتها را نخورید چرا که قرآن می فرماید: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. یعنی باطل رفتنی بوده است و هرگز فریب عشوه گریهای دنیا را نخورید چرا که ما از آن اوییم و به او باز می گردیم. انا لله و انا الیه راجعون. والسلام  یابن الحسن یابن الحسن یابن الحسن دلم می خواهد درآخرین دم نیز این نوای دل انگیز را بخوانم و امیدوارم روی ماهش را ببینم. حسین جان، حسین جان، حسین جان



ارسال نظر


آخرین خبرها