سیره مدیریتی سرداران شهید؛ امر به معروف و نهی از منکر در زندگی شهدا.
به گزارش نشانه نیوز، سردار شهید علی آقا ماهانی جانشین مخابرات لشکر ۴۱ ثارالله استان کرمان دردوران دفاع مقدس بود آنچه که در زیر می خوانید خاطراتی از این شهید بزرگوار است.
همیشه با همان پیراهن خاکی دیده بودمش. با همان پیراهنی که تمیز، ولیرنگش به کلی عوض شده بود. بعد از ۱۴ سال، یه مشت استخوان پوسیده آوردند با همانپیراهن خاکی. همان پیرهنی که رنگش به کلی عوض شده بود، ولی انگار هنوز به تن علیآقا باشد، سالم بود.
***
تا قبل از این که به سربازی برود ندیده بودم به خواستههای رژیم شاه تنبدهد و احترام بگذارد. وقت سربازیاش که رسید بعید میدیدم برود و به رژیم خدمتکند، اما رفت. گفت: باید برویم و نفوذ کنیم. باید نفوذی باشیم تا شاید بتوانیم درمحیط سربازی افشاگری کنیم.
بچههای مذهبی پادگان برای مخالفت با دستورات فرمانده فقط به یک نتیجهرسیدند؛ اعتصاب غذا. برنامه اعتصاب غذا که در پاگان مطرح شد، قرار شد اولین کسانیکه اعتصاب میکنند نیروهای گردان علی آقا باشند.
اعتصاب که شروع شد، ضداطلاعات علی آقا را شناسایی و بازداشت کرد و تاچهارماه شکنجهاش میکرد.
***
علی آقا و چند نفر دیگر از بچهها میرفتند مقابل هیئتهای عزاداری وسینه میزدند. جمعیت که زیادتر میشد و فرصت را مناسب میدیدند همه با هم فریادمیزدند: برخیز ای خمینی، تو خودی که حسینی و وسط جمعیت مخفی میشدند تا برسند بهیک هیئت دیگر و…
***
در یک خانه به اصطلاح دانشجویی علیه رژیم شاه فعالیت میکردند. یکی کتاببستهبندی میکرد یکی اعلامیههای امام را مینوشت و هر کسی مشغول کار خودش بود. ازیک نفرشان پرسیدم: اسم شما چیه؟ گفت: علی. از بعدی پرسیدم، او هم گفت: علی. هشت نفربودند که اسم هفت نفرشان “علی” بود. جمعشان که لو رفت علی آقا مسئولیت کارهای «علی»ها را به عهده گرفت.
اعلامیههای امام که در پادگان لو رفت تا چند ماه علی آقا را شکنجهکردند ولی نتوانستند از او اعتراف بگیرند که با چه کسانی همکاری میکند. دست آخرگفتند: اگر جلوی همه، توی مراسم صبحگاه ابراز ندامت کرده و انقلابیون را لعنت کند،در مجازاتش تخفیف میدهند اما قبول نکرد و با فشارهای آیتالله دستغیب، حکم اعدامشعقب افتاد تا انقلاب شد.
***
ضداطلاعات علی آقا و سه نفر دیگر را به جرم خرابکاری گرفتند. موقعبازجویی،بازپرس از علیآقا پرسید: برای چی اعلامیه پخش میکردی؟ خیلی آرام گفت: بهدستور امام. برای براندازی رژیم. وقتی مردم پادگان را تصرف میکردند، پروندههای هرچهارمان نفر را پیدا کردم که به اعدام محکوم شده بودیم.
رفتیم به ملاقات علی در توی زندان. گفتند حق ندارید با او صحبت کنید،فقط ببینید. زیر باران منتظر بودم. وقتی او را آوردند و در حالی که دست و پایش بستهبود در محاصره سربازها قرار داشت. سر و صورت خون آلودش را که دیدم نتوانستم طاقتبیاورم. رفتم جلوی سربازها و گفتم: چرا این کارو کردین؟ خدا رو خوش نمیآد.
علی آقا سرم فریاد کشید و گفت: حسین التماس نکن. همین روزها اماممیآید. منم آزاد میشم. تمام کشور آزاد میشه. سربازها افتادند به جانش و تا جاییکه میتوانستند زدندش. نیم ساعت آن هم زیر باران.
***
برای مناظره با کمونیستها میرفتیم. قبل از رسیدن، علی آقا بارها تاکیدکرد هر چه براتون آوردند، نخورید.
گفت: اول این که مدیون آنها میشویم و باید حرمت نمکشان را نگه داریم. بعد هم این که یک ذره از مال آنها کلی در زندگیمان تاثیر میگذارد.
***
یک روز آمد پیشم و بیمقدمه گفت: می خوام برم توی کارخونه نوشابهسازیکار کنم. گفتم: اون جا خطرناکه. رؤسای اون جا همهشون بهایی هستند. خندید و گفت: اتفاقا دارم میرم سراغ همونا. ۴۰ روز بعد، وقتی علی آقا از کارخانه نوشابه سازیبیرون آمد یک نفر از بهاییها آنجاا نبودند. مبارزهاش را از همان روزی که بهکارخانه رفت، شروع کرد. وسط برفهای روی محوطه کارخانه چند تا پتو پهن کرد و نمازجماعت خواند.
***
یکی از بچههای محله از وقتی که رفته بود دانشگاه، کمونیست شده بود. جمعبچههای مسجد را که دید پیشنهاد داد که برویم توی محل کارش و با آنها مناظره کنیم. هفت-هشت نفری رفتیم برای مناظره. وقتی بحث میکردیم علی آقا اصلا صحبت نمیکرد و بهحرفهای ما گوش میداد. کمونیستها وقتی دیدند حریفمان نمیشوند از کوره در رفتندو شروع کردند به فحاشی.علی آقا که دید آنها دارند به همه مقدسات توهین میکنند،عصبانی شد و گفت: آروم بشین پدر سوختهها. اگه شلوغ کنین همین جا این قدرمیزنیمتون تا بمیرید. بعدها از جریاناتی که کمونیستها توی کشور راه انداختهبودند گفت و دستشان را رو کرد.
در آنجا دعوا آن قدر بالا گرفت که میز و صندلیها را شکستیم و به جان همافتادیم. ۱۵ روز بعد آن ها تابلویشان را آوردند پایین و برای همیشه منحل شدند.
***
برای اولین بار بود که میدیدمش. فکش را باندپیچی کرده بود و نمیتوانستحرف بزند. حرفتهایش را روی کاغذ مینوشت تا بچهها بخوانند. تیر خورده بود توی فکشو از آن طرف درآمده بود. تا مدتها فکش سیم پیچی بود. تنها چیزی که میشد ازحرفهایش بفهمی، روضه خواندنش بود.
***
۱۲ نفر بودند که رفتند قله را آزاد کنند. محمود اخلاقی شهید شد. علی آقاهم زخمی شد. وقتی برگشتیم، علی آقا گفت: میدونم چرا شهید نشدم. وقتی میرفتیمبالای این قله یه چشمه آب دیدم با خودم گفتم وقتی برگشتم این جا آب تنی میکنم. همین تعلق به دنیا باعث شد زخمی بشم. بعد از عملیات سومار به شدت زخمی شد. دربیمارستان بستریاش کردند وقتی به هوش آمد، چیزی که درخواست کرد مفاتیح بود.
***
آماده میشدیم که برویم کردستان. هر کسی داشت کولهپشتیاش را آمادهمیکرد. کردستان که بودیم گفتیم ای کاش میشد کاری بکنیم تا وقتمان هدر نرود و ازوقت استفاده کنیم.علی آقا رفت کوله پشتیاش را آورد و باز کرد. سه جلد تفسیر نمونه،قرآن، نهجالبلاغه و چند جلد کتاب مذهبی دیگر.
***
زخمی شده بود و پاشنه پایش از بین رفته بود ولی با دوچرخهای که ازکرمان به بندرعباس آورده بود رفت و آمد میکرد تا از ماشین بیتالمال استفاده نکند. جلوی مرکز بسیج بندرعباس «بولوار» بود و موتورها و دوچرخهها از شکستگی وسط جدولهارد میشدند. علیآقا با دوچرخه میرفت تا انتهای بولوار و دور میزد تا برسد بهمرکز بسیج. میگفت: رعایت این موارد مطابق شرع و عرف جامعه است، بهتر از هر کسی همبسیجیها باید رعایت کنند.
***
میخواست اعزام بشود منطقه، گفتم: علیآقا شما که نمیتونی غذای جبهه روبخوری و باید غذای رقیق بخوری بمون همین جا، توی جبهه غذای مناسب برای شما پیدانمیشه. این حرف را که زدم نشست یک گوشه و نیم ساعت رفت توی خودش. یک مرتبه بلند شدو گفت: بریم نانوایی. چند قرص نان بربری گرفت و نرم کرد. تا چندین ماه بعد وقتیمیخواست غذا بخورد، یک لیوان چای میآورد، نانها را توی چایی میریخت و با نیمشغول خوردن میشد.
***
یک گروه بودند که با سپاه هم مخالفت داشتند و برای همین اذیتمانمیکردند.علیآقا که به بندرعباس آمد و از موضوع با خبر شد برای چند شب رفت پیشآنها و توی جمعشان خوابید، همان جایی که ما از ترس جرأت نمیکردیم از آنجا عبورکنیم. علی آقا با آنها زندگی کرد. همان زندگی معمولی خودش را. چهار روز بعد همانآدمهایی که از پشت تلفن هم به ما بد و بیراه میگفتند، آمدند و گفتند: اگه کاریدارین بدین ما براتون انجام بدیم. قبل از آمدن علی آقا آن قدر اذیتمان کرده بودندکه هر وقت یادش میافتادیم اشکمان درمیآمد.
سردار علی آقا ماهانی در سال ۱۳۶۲ و در عملیات والفجر ۳ به شهادت رسید.
زهره قادر