کد خبر: 71519 | زمان مخابره: 12:19:59 - شنبه 22 مهر 1396 | بدون نظر | |

امر به معروف و نهی از مکر در زندگی شهدا؛ پسته ی پند آموز بود

سیره مدیریتی سرداران شهید؛ امر به معروف و نهی از منکر در زندگی شهدا.

به گزارش نشانه نیوز، حاج حبیب الله حسینی پدر شهیدان حسن، علی و مهدی حسینی بعلت پیری همه خاطرات مربوط به سه فرزند شهیدش را به ورطه فراموشی سپرده است و گوشش هم دیگر نمی شنود.

ص

 پدر فقط در چند جمله ما را نصیحت می کند و می گوید: همانطوی که بچه ها در قبال والدین مسئولیت هایی دارند والدین نیز در قبال فرزندان وظایفی دارند. اسم خوب برای آنها انتخاب کردن و روزی حلال به آنها دادن از جمله وظایف والدین است.

بچه ها خوب بودند ما راهیشان نکردیم خودشان این راه را انتخاب کردند و باید خدا را شکر کرد که آنها راه درست را انتخاب کرده اند و راضی هستیم به رضای خدا. این دنیا مسافر خانه است خانه اصلی آنجاست و فرقی ندارند زن باشیم یا مرد خدا به اعمال افراد نگاه می کند.

حاج احمد حسینی پسر دوم خانواده به یاری پدر می آید و به بیان خاطراتی از سه برادر شهیدش می پردازد.

ما هشت تا فرزند، هفت پسر و یک دختر، بودیم. مادر، سه سال و نه ماه است که فوت کرده است سه تا از برادرهایم به نام حسن، علی و مهدی شهید شده اند حسن ۲۲ سالش بود که شهید شد علی کلاس سوم راهنمایی بود که رفت جبهه و در نوزده سالگی به شهادت رسید، مهدی هم کلاس دوم راهنمایی بود که رفت و در هجده سالگی به شهادت رسید.

حسن در عملیات فتح المبین شهید شد، علی در والفجر ۳ به شهادت رسید و ۲۵ سال مفقود الاثر بود تقریبا ۸ سال است که جنازه اش را شناسایی کرده اند و آورده اند مهدی هم چندین بار زخمی، معلول و شیمیایی شده بود و همه نوع دردی را تحمل کرد تا در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.

مهدی دفعه آخر از ناحیه پا زخمی شد وقتی پایش را شستشو می دادند دستمال کاغذی در دهانش می گذاشت تا صدای او را کسی نشنود.

هر سه شهید بسیار به والدین خود احترام می گذاشتند به عنوان مثال حسن یکبار از بیرون آمد لباس فرم تنش بود پدر داشت کاری را انجام می داد بدون اینکه لباس هایش را در آورد آن کار را از دست بابا گرفت و نگذاشت که او انجام دهد. هر سه اهل مطالعه بودند کتابهای شهید بهشتی و مطهری را خیلی مطالعه می کرند.

ث

ازدواجی که قسمت نشد

هر سه شهید مجرد بودند و شهید حسن با نظر بابا دختری را انتخاب کرده بود و گفته بود که من فلان دختر را می خواهم اما قسمت نبود و قبل از هر مراسمی حسن به شهادت رسید.

یکبار شهید علی تعریف می کرد که تقریبا جنگ تمام شده بود و من زخمی شده بودم و نمی توانستم به عقب بیایم عراقی ها برای اینکه مطمئن شوند که شهید شده ام پای خود را روی من فشار دادند وقتی که مطمئن شدند که به شهادت رسیده ام رفتند. شهید علی می گوید مقاومت کردم و چیزی نگفتم و آنها رفتند وقتی که رفتند نگاه کردم یک نفر گفت دنبال من بیا ۴ ساعت سینه خیز تا نزدیک نیروهای خودی به دنبال آن فرد رفتم وقتی به نیروی های خودی رسیدم آن یک نفر را دیگر ندیدم.

ادامه خاطرات را خواهر شهید فاطمه فرزند پنجم خانواده بیان می کند.

پسته ای که پند آموز بود

پدرم به حلال و حرام خیلی زیاد توجه می کرد او کشاورز بود و برای اربابی کار می کرد. یکبار ته تخته کفشش دو تا دانه پسته چسبیده بود من متوجه شدم و آنها را برداشتم پدرم آنها را از من گرفت و شست و تمام مسیر را برگشت آنها را در باغ ریخت و به خانه آمد.

حسن بعد از ۴۵ روز از جبهه برگشته بود و هنوز چند روزی نگذشته بود که برای خداحافظی آمد. گفتم الان هفت، هشت روز بیشتر نیست که آمده ای دوباره داری می روی. گفت: راضی هستی آنهایی که بچه دارند بروند و من که بچه ندارم نروم و اینجا بمانم.

دوباره بعد از ۴۵ روز برگشت وقتی می خواست برود از همه اقوام خداحافظی کرد قبل از حرکت متوجه شد که دایی مان به کم خونی مبتلا است از جلوی سپاه برمی گردد و با سپاهیان دیگر و بقیه همرزمانش خون می دهند و می روند و خون داییمان الان متبرک به خون شهدا است.

همرزمان ایشان تعریف می کنند وقتی حمله شده بود در شرایطی قرار می گیرند که بچه ها می خواستند برگردند او می گوید مگر امام خمینی (ره) نگفته است که تا آخرین قطره خون خود بجنگید. اول می رود ماشین عراقی ها را پنچر می کند راننده را می کشد اسرا را آزاد می کند و هنگام برگشت خودش تیر می خورد و شهید می شود.

روز آخر خداحافظی انگشتر عقیقی دست من بود به من گفت: این انگشتر را به من بده. اول گفتم: هر چه بخواهی می دهم اما این انگشتر را نمی دهم. اما وقتی دوباره گفت: انگشترم را به او دادم و رفت.ض

شب شهادتش را خبر داد

قبل از شهادتش پشت خط به رضا می گوید: من غسل شهادت کردم امشب به شهادت می رسم وقتی جنازه من را آوردند وصیت نامه را بخوان، انگشتر حاج فاطمه را بده و به آنها بگو برای من گریه نکنند برای علی اکبر(ع) گریه کنند. از سپاه هم ده هزار تومان پول می آورند بگو بابا پس بدهد چون خیلی از افراد هستند که بیشتر نیاز به این پول دارند. چند قدم می رود و برمی گردد و می گوید بیا امشب با هم شام بخوریم همان شب حمله می شود و او به شهادت می رسد.

شهید علی به پدرم می گفت: اگر می خواهید من به جبهه نروم شما بروید. پدرم هم برای اینکه او نرود خودش عازم شد. ولی حاج علی سفارش کرده بود هر وقت حمله شد پدر را راهی کنند تا برگردد گفته بود به من خبر دهید خودم می آیم.

علی یکبار زخمی می شود یک تیر می خورد توی دستش و یکی توی پایش هنوز زخمی بود که تصمیم گرفت به جبهه برگردد، گفتم صبر کن بهتر شوی و مادرم گفت: مادر، علی، من، گناه دارم دیروز برادرت شهید شد و الان دوباره تو می خواهی به جبهه بروی نرو. گفت: شما راضی هستید من توی خانه بمیرم شما راضی هستید من راحت بخوابم و سنگر خالی باشد مادرم را راضی کرد و دوباره رفت.

پدرم به او گفت: علی، داری می روی دستی بر سرش کشید و گفت: برو بابا خدا به همراهت. علی و مهدی بسیجی بودند و حسن پاسدار بود.

حاجتی که برآورده شد

علی می گفت: دلم می خواهد وقتی شهید می شوم مفقود باشم همین طور هم شد. حاج احمد برادرم جورابی را آورد و گفت: این جوراب را می شناسی گفتم: زیاد شسته ام اما الان یادم نمی آید مال چه کسی است. گفت: مال علی است جنازه اش را شناسایی کرده اند.

وقتی بالای سر جنازه اش رفتم استخوانهای او می درخشید توی جیبش شناسنامه، قرآن، عینک و دفتر خاطراتش بود وقتی تیر خورده بود بخشی از آنها خراب شده بود از روی همین ها وسایل و پلاک شناسایی اش کرده بودند. جمجمه اش را گذاشتم توی سینه ام و با هاش حرف زدم.

ف

کفشی که جا ماند

مهدی چندین بار به جبهه رفت یکبار شیمیایی شد و در بیمارستان شیراز خوابید وقتی بهتر شد گفت: می خواهم بروم جبهه پایش هنوز حس نداشت وقتی در یکی از عملیات ها از کوه بالا می رفت: چون پایش حس نداشت کفشش را جا گذاشته بود فرمانده اش حاج علی محمدی سر به سرش می گذاشت و می گفت: رفتی و کفشت را جا گذاشتی.

محمد، احمد، حسین، حسن، رضا، علی، مهدی هفت برادرم به جبهه می رفتند و پدرم را هم با خودشان می بردند.

یکبار به مهدی گفتم من یک نامه می نویسم برای امام خمینی(ره) و می گویم یکی از برادرانم شهید شده و یکی دیگر هم مفقود الاثر است ببینم امام خمینی(ره) می گویند بروی یا نه. گفت: باشه قلم و کاغذ آورد و گفت: همه را می نویسم بالاخره راضی شدم که برود.

دست و روی مادرم را بوسید، گفت: مادر دلم می خواهد با رضایت شما از زیر قرآن رد شوم و بروم ولی اگر رضایت ندهی وقتی حضرت زهرا(س) گفتند: چرا به جبهه نیامدی خودتان باید جواب ایشان را بدهی.

مادرم گفت: نه مادر من نمی توانم جواب حضرت زهرا(س) را بدهم برو. قبل از شهادتش به بچه ها می گوید عمو اگر می خواهید من را نگاه کنید من ایندفعه که به جبهه می روم، شهید می شوم.

اسم حسن را توی سپاه زده بودند که به شهادت رسیده است اما هنوز به ما خبر نداده بودند به دلم اثر کرده بود، مادرم هم می گفت: می دانم که حسن شهید شده است ولی نمی دانم چرا بچه منو نیاوردند بیقرار بود و می آمد خانه ما و بر می گشت: شب از طرف سپاه آمدند و خبر شهادت او را برایمان آوردند.

نُقلی که از طرف خدا به زمین ریخت

مادرم خیلی قوی بود خبر را که شنید گفت: منم مثل مردم فرقی نمی کند. روز اول فروردین شهید شد هشت روز بعد آوردنش. هنگام خاک سپاری نه ابری بود نه خبری از بارندگی. ناگهان ربع ساعت بارانی با دانه های بسیار درشت شروع به باریدن گرفت و همه جا را شست و زمین را از خاک پاک کرد جنازه را که آوردند روحانی گفت: این باران نبود نقلی بود از طرف خدا و خیلی از شهید تعریف کرد.

هنگام شهادت علی تا یک هفته انتظار می کشیدیم تا خبر درستی دریافت کنیم می گفتند مفقود شده بعدش که خبر شهادت و مفقودالاثری او را آوردند همسایه ها گفتند مادرتان شبها می رود توی اتاق و گریه می کند ولی خودش به کسی چیزی نمی گفت و در تنهایی گریه می کرد و ما را هم دلداری می داد و می گفت: مگر ما از مردم عزیز تریم. خیلی برای مادرم سخت می گذشت ولی چیزی نمی گفت.

خوابی که تعبیر شد

هنگام شهادت مهدی شب مادرم خواب می بیند که مهدی در حال ظرف شستن است به او می گوید: مگر دکتر نگفت: اگر این بار زخمی شوی دیگر خوب نمی شوی. مهدی، این چهار نفر آمده اند ترا ببرند او را بلند کردند که ببرند دیگر آنها را ندیدم. مادرم صبح خوابش را برای ما تعریف کرد و گفت: می دانم که مهدی هم شهید شده است.

پدرم همیشه می گفت: باید راضی به رضای خدا باشیم خدا را شکر که فرزندانم به راه خیر رفتند.

هر سه شهید به نماز، روزه و نماز شب بسیار اهمیت می دادند. مهدی مجروح شده بود و با همان حال روزه هایش را می گرفت و نماز شب می خواند و همرزمانش می گفتند: در جبهه شبی نبوده که نماز شبش ترک شود. آنها ولایتمدار بودند.

حسن قبل از انقلاب برای تظاهرات به تهران می رفت. می گفت: یک نفر به تظاهرات تهران اضافه شود بهتر است و هر چه تعداد بیشتر باشد تاثیر بهتری دارد.

تنظیم از معصومه قادر



ارسال نظر


آخرین خبرها