کد خبر: 72319 | زمان مخابره: 10:34:59 - چهارشنبه 8 آذر 1396 | بدون نظر | |

شهید مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش خود را گرفت

عبد المهدی مغفوری در سال ۱۳۳۵ در کرمان در خانواده ای تنگدست ولی متدین  به دنیا آمد.پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می کرد .

به گزارش نشانه نیوز، عبد المهدی در سایه چنین خانواده ای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان برد . آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز کرد پایبند یش به دینداری بود  . او پس از پایان دوره دبیرستان در دانش سرا  پذیرفته شد و در رشته برق فوق دیپلم گرفت . در همین زمان بود که به خدمت سربازی فرا خواند ه شد . این روزها با اوج گیری انقلاب توأ م بود

عبد المهدی در این دوران سخت به مبارزات خود ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب به کرمان باز گشت .با اینکه در دانشگاه پذیرفته شده بود با پوشیدن لباس سبز سپاه را ترجیح داد.

او مدتی در کردستان بود . بعد از آغاز جنگ ، تلاشش برای حضور در میدانهای نبرد وسازماندهی نیروها در استان کرمان ، از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخته بود .

عبدالمهدی در موقعیت مختلف  فرماندهی در سطح لشکر ۴۱ ثارالله و بسیج قرار گرفت و بیش از بیش در روند پر تلاطم نبرد سهیم شد . عملیات کر بلای (۴) آخرین عملیاتی بود که عطر نفسهای این پیرو حقیقی ائمه اطهار (ع)و امام راحل را به جان می خرید .

عبد المهدی مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش جهاد اکبر و اصغر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه ها شد.

  به محض ورود به شهر ، با شهردار تماس گرفت  گفته بود : فلانی یک شیر آب در فلان میدان چکه میکند  این آب بیت المال است فکری بکنید ، روز بعد شیر آب درست شده بود .

                                   ***************

می گفت برادران شما پاسدارید و آیه ای از قرآن روی سینه دارید . اسراف از شما بعید است چه بسا فقیری در همین کرمان یا در هر جای دیگر این جهان محتاج یک بشقاب برنج باشد .

                              ****************

 پرسیدم آقا مهدی چه آرزویی داری

گفت : ظهور آقا امام زمان (عج) و خدمت در رکابش

بعد هم با تبسمی زیبا کفت : اگر من نبودم و آقا ظهور کرد سلام من رو به او برسانید و بگو ئید مهدی عاشقت بود .

                              *******************

توی صف ایستاده بود ، وقتی نوبتش شد فروشنده فروشگاه سپاه گفت حاج آقا ظرف شما خاک گرفته اجازه دهید بروم بشویمش – اجازه نداد ظرف رو گرفت و رفت بعد از ساعتی با ظرف شسته برگشت .

                              *********************

آقا سید کمال موسوی که استاد اخلاق و عارف به تمام معنی بود می گفت شهید مغفوری مجسمه تقوی بود ، او استاد من بود

                            *******************

 دستش را که بوسید مرد افغانی گیج شده بود

حاجی می گفت : ای برادر من تحمل عذاب آخرت رو ندارم اگر ستمی به شما شده مارو ببخش . مرد افغانی خم شد و صورت حاجی رو تو بغل گرفت حالا هر دو گریه می کردند و مرد افغانی هی می گفت : زنده باد اسلام ، زنده باد شما .

                              *******************

یک زمین خالی بدون دیوار کنار منزلمان بود  مردم و ما از وسط آن زمین می گذشتیم تا راه کوتاهتر شود ولی حاج مهدی هرگز از داخل آن زمین رد نمی شد . می گفت شاید صاحب این زمین راضی نباشد .

                            *******************

مسئول بسیج استان که شد ، اولین اقدامش به محض ورود جابجایی میزها و صندلی ها بود ، می گفت همه رو به قبله !

                                  ***************

گفتند: خانمت بیمارستان است.

موتور را گذاشت کنار خانه و رفت بیمارستان .

ازش پرسیدم چرا با موتور نمی روی ؟

گفت امروز باک موتورم رو با بنزین سپاه پر کردم . درست نیست با موتور بروم.

تاکسی هم گیرش نیامد و پیاده رفته بود بیمارستان .

                              *****************

توی اتاق نشسته بودیم ، داشت حساب و کتاب امور سپاه رو می کرد

گفتم : حاجی خودکارت رو بده چیزی بنویسم ، گفت چند لحظه صبر کن و از خانه خارج شد . بعد از چند لحظه با خودکار نو وارد شد و اونو به من داد .

وقتی تعجب من رو دید داستان شمع و علی (ع) را برایم گفت .

                                 ****************

با تاکسی به خانه یکی از اقوام می رفتیم .

نیمه راه حاج مهدی به راننده گفت ترمز کنید پیاده می شویم .

راننده گفت : هنوز که به مقصد نرسیده اید . حاجی گفت شما این راهی که میروید

یکطرفه است و خلاف قانون و شرع .

راننده اصرار داشت که این راه کوتاهتر است و زودتر به مقصد می رسید .

ولی حاجی راننده رو مجاب کرد که مسیر رو برگردد و از مسیر درست به مقصد برسیم .

                               *******************

سال ۵۷ در سلف سرویس دانشگاه تهران می خواستم با فیش غذای خودم برایش افطاری بگیرم . گفت من نمی خورم پرسیدم چرا ؟ پولش را می دهم . گفت نه این حق دانشجویان است . آمدیم بیرون نان و ماست خرید و افطار کرد.

                        **********************

 آخرین بار که میرفت جبهه برایش آئینه قرآن گرفتم ، قرآن را بوسید و آن را باز کرد سوره نور آمد ” الله نور السموات و الارض ” وقتی آیه را خواند حالش دگرگون شد ، گفت چه سوره خوبی انشاء ا… با نور بر می گردم .

روی تابوت رو که کنار زدم ………….

                         ***********************

تلویزیون رو روشن کردم ، با تعجب حاجی رو بر صفحه تلویزیون دیدم ، با همان متانت همیشگی سخن می گفت ومردم وجوانان کرمانی رو به حضوردرکاروانهای سپاهیان محمد ( ص) دعوت می کرد .

حاجی جمله ای رو گفت که جوونها را دسته دسته به مراکز بسیج کشاند .

 حاج مهدی گفت : پایگاههای مقاومت سفارتخانه های امام زمان (عج) هستند .

                          *******************

داشت ظرفها رو می شست ، وقتی نیروهایی که در آسایشگاه خوابیده بودند مطلع شدند، همه سراسیمه و با عجله دویدند طرف آشپز خانه و شرمنده ازاینکه ظرفهای خود را نشسته رها کرده بودند و رفته بودند .

حاجی هم برای دلداری آنها قصه حضرت عیسی و حواریون را تعریف کرد .

                         **********************

همیشه با محاسن شانه کشیده ، تمیزو لباسهای مرتب در اجتماع حاضر می شد .

می گفت این فکرغلط است که ما نباید آراستگی ظاهر داشته باشیم .

حزب الهی بودن یعنی نظم و انضباط باطن و ظاهر .

                               ********************

هوا بارانی بود .

نیرو های اعزامی از پادگان امام حسین (ع) کرمان عازم جبهه بودند .

دیدم حاج مهدی خم شد و از میان گل و لای یک پیشانی بند رو برداشت و تمیز شست .

گفتم حاجی پیشانی بند زیاد داریم .

گفت : نه، مغفوری زنده باشد و نام آ قا امام زمان ( عج) زیر پا و میان گل و لای باشد .

                       ********************
با سپاهیان حضرت رسول (ص) در استادیوم آزادی تهران بودیم ، شام همبر گر بود .

تیزی همبرگرها صدای همه را در آورده بود .

 حاجی بدون هیچ عکس العملی غذایش را خورد، پرسیدم حاجی چطوری خوردی؟ خیلی تیز بود ، تبسمی کرد و گفت : برای من مهم حلال بودنش است نه تیزی ترشی و شوری .

                           *********************

وقت اذان شده بود .

جلسه مهم استانداری هنوز ادامه داشت ، آقای استاندار در حال صحبت بود که حاج مهدی از پشت میز بلند شد و جانمازش رو همانجا پهن کرد و بدون اینکه خجالت بکشد با قامت رعنا به نماز ایستاد ، الله اکبر …….

                           ***************

با موتو خودش اومده بود .

گفتم : حاجی بخشنامه اومده که فرمانده هان می توانند از ماشین سپاه استفاده کنند .

تبسمی کرد و خودکارش رو از جیبش بیرون آورد و گفت : من روز قیامت جواب همین رو هم نمی تونم بدهم .

                                 ********************

توی خط فاو داشت برای نیروهای عازم خط مقدم سخنرانی می کرد که باران شدیدی شروع شد چون نیروها اورکت نداشتند ، حاجی اورکتش را در آورد و به صحبتش ادامه داد .

یکی از نیروها می گفت : عمل آن روز حاجی تا ثیرش بیشتراز حرف هایش بود .

                    **********************

حاج مهدی مغفوری عاشق سپاه و بسیج بود . بارها دیده بودم در ورودی پایگاه را مثل زیارتگاه می بوسد . می گفت وقتی از این در وارد می شوم به آرامش می رسم . این بزرگوار اعتقاد بسیار  محکم و ریز بینی داشت . یادم می آید برای منزل نان می خواست تهیه کند و از جلو چند نانوایی رد شدیم . گفتم حاج آ قا این نانوایی ها خلوت است چرا نان نمی گیرید ؟

گفت صد متر پایین تر نانوایی سراغ دارم که عکس حضرت اما م (ره) را داخل مغازه اش نصب کرده ، فکر می کنم که او به ولایت نزدیکتر است

                                                                                 راوی : شهباز حسن پور

                                    **********************

در ماموریتی بی آنکه متوجه بشود سرعت غیر مجاز می گیرد و به ماشین شتاب می دهد وقتی متوجه می شود به پاسگاه رجوع می کند و درخواست می کند که جریمه اش کنند این یعنی چه ؟ می گفت من در این دنیا حاضر به پرداخت جریمه هستم تا در آ ن دنیا امام ملا متم نکند و بگوید من دستور داده بودم که قانون را رعایت کنید

                                                    راوی : عبد الحسین مغفوری برادر شهید

                                          *******************

حاج مهدی برای همه احترام قا ئل بود بخصوص برای پدر و مادرش . ما هر وقت به خانه پدری ایشان می رفتیم دست پدر و مادرش را می بوسید و از موقع ورود به خانه تا داخل منزل به خودش اجازه نمی داد که جلوتر از مادر یا پدرش حرکت کند . تا آنها نمی نشستند به خود اجازه نشستن نمی داد . خدا میدا ند او چقد رآ گاه و محترم بود.

                             ****************************

تا آنجا که به یاد دارم هیچوقت ندیدم ایشان کنار سفره ای که پدر و مادرش نشسته اند دستش را زودتر از آتها به سفره برده باشد .

شبهایی که در منزل پدری حاجی میهمان بودیم  ، بنا بر شرایط شغلی پدرش دیرتر به خانه می آمد اما

حاج مهدی را می دیدم که همینطور با لباس بیرون نشسته است می گفتم چرا نمی خوابی ؟

می گفت  می ترسم پدرم بیاید و در حالت دراز کش خواب باشم ، آن وقت جواب این بی احترامی را چه طور بدهم ؟ بعد صبر می کرد و وقتی پدرش می آمد چراغ را خاموش می کرد ایشان هم می رفت بخوابد .

صبح هم قبل از همه بیدار می شد و به نماز می ایستاد .

                                                           راوی : فاطمه سلطا ن زاده  همسر شهید



ارسال نظر


آخرین خبرها