عبد المهدی مغفوری در سال ۱۳۳۵ در کرمان در خانواده ای تنگدست ولی متدین به دنیا آمد.پدرش برای دل مردم روضه می خواند و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می کرد .
به گزارش نشانه نیوز، عبد المهدی در سایه چنین خانواده ای رشد کرد و تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در کرمان به پایان برد . آنچه در این دوران او را از دیگر همسن و سالانش متمایز کرد پایبند یش به دینداری بود . او پس از پایان دوره دبیرستان در دانش سرا پذیرفته شد و در رشته برق فوق دیپلم گرفت . در همین زمان بود که به خدمت سربازی فرا خواند ه شد . این روزها با اوج گیری انقلاب توأ م بود
عبد المهدی در این دوران سخت به مبارزات خود ادامه داد و پس از پیروزی انقلاب به کرمان باز گشت .با اینکه در دانشگاه پذیرفته شده بود با پوشیدن لباس سبز سپاه را ترجیح داد.
او مدتی در کردستان بود . بعد از آغاز جنگ ، تلاشش برای حضور در میدانهای نبرد وسازماندهی نیروها در استان کرمان ، از او چهره ای مخلص و دلپذیر ساخته بود .
عبدالمهدی در موقعیت مختلف فرماندهی در سطح لشکر ۴۱ ثارالله و بسیج قرار گرفت و بیش از بیش در روند پر تلاطم نبرد سهیم شد . عملیات کر بلای (۴) آخرین عملیاتی بود که عطر نفسهای این پیرو حقیقی ائمه اطهار (ع)و امام راحل را به جان می خرید .
عبد المهدی مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش جهاد اکبر و اصغر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه ها شد.
به محض ورود به شهر ، با شهردار تماس گرفت گفته بود : فلانی یک شیر آب در فلان میدان چکه میکند این آب بیت المال است فکری بکنید ، روز بعد شیر آب درست شده بود .
***************
می گفت برادران شما پاسدارید و آیه ای از قرآن روی سینه دارید . اسراف از شما بعید است چه بسا فقیری در همین کرمان یا در هر جای دیگر این جهان محتاج یک بشقاب برنج باشد .
****************
پرسیدم آقا مهدی چه آرزویی داری
گفت : ظهور آقا امام زمان (عج) و خدمت در رکابش
بعد هم با تبسمی زیبا کفت : اگر من نبودم و آقا ظهور کرد سلام من رو به او برسانید و بگو ئید مهدی عاشقت بود .
*******************
توی صف ایستاده بود ، وقتی نوبتش شد فروشنده فروشگاه سپاه گفت حاج آقا ظرف شما خاک گرفته اجازه دهید بروم بشویمش – اجازه نداد ظرف رو گرفت و رفت بعد از ساعتی با ظرف شسته برگشت .
*********************
آقا سید کمال موسوی که استاد اخلاق و عارف به تمام معنی بود می گفت شهید مغفوری مجسمه تقوی بود ، او استاد من بود
*******************
دستش را که بوسید مرد افغانی گیج شده بود
حاجی می گفت : ای برادر من تحمل عذاب آخرت رو ندارم اگر ستمی به شما شده مارو ببخش . مرد افغانی خم شد و صورت حاجی رو تو بغل گرفت حالا هر دو گریه می کردند و مرد افغانی هی می گفت : زنده باد اسلام ، زنده باد شما .
*******************
یک زمین خالی بدون دیوار کنار منزلمان بود مردم و ما از وسط آن زمین می گذشتیم تا راه کوتاهتر شود ولی حاج مهدی هرگز از داخل آن زمین رد نمی شد . می گفت شاید صاحب این زمین راضی نباشد .
*******************
مسئول بسیج استان که شد ، اولین اقدامش به محض ورود جابجایی میزها و صندلی ها بود ، می گفت همه رو به قبله !
***************
گفتند: خانمت بیمارستان است.
موتور را گذاشت کنار خانه و رفت بیمارستان .
ازش پرسیدم چرا با موتور نمی روی ؟
گفت امروز باک موتورم رو با بنزین سپاه پر کردم . درست نیست با موتور بروم.
تاکسی هم گیرش نیامد و پیاده رفته بود بیمارستان .
*****************
توی اتاق نشسته بودیم ، داشت حساب و کتاب امور سپاه رو می کرد
گفتم : حاجی خودکارت رو بده چیزی بنویسم ، گفت چند لحظه صبر کن و از خانه خارج شد . بعد از چند لحظه با خودکار نو وارد شد و اونو به من داد .
وقتی تعجب من رو دید داستان شمع و علی (ع) را برایم گفت .
****************
با تاکسی به خانه یکی از اقوام می رفتیم .
نیمه راه حاج مهدی به راننده گفت ترمز کنید پیاده می شویم .
راننده گفت : هنوز که به مقصد نرسیده اید . حاجی گفت شما این راهی که میروید
یکطرفه است و خلاف قانون و شرع .
راننده اصرار داشت که این راه کوتاهتر است و زودتر به مقصد می رسید .
ولی حاجی راننده رو مجاب کرد که مسیر رو برگردد و از مسیر درست به مقصد برسیم .
*******************
سال ۵۷ در سلف سرویس دانشگاه تهران می خواستم با فیش غذای خودم برایش افطاری بگیرم . گفت من نمی خورم پرسیدم چرا ؟ پولش را می دهم . گفت نه این حق دانشجویان است . آمدیم بیرون نان و ماست خرید و افطار کرد.
**********************
آخرین بار که میرفت جبهه برایش آئینه قرآن گرفتم ، قرآن را بوسید و آن را باز کرد سوره نور آمد ” الله نور السموات و الارض ” وقتی آیه را خواند حالش دگرگون شد ، گفت چه سوره خوبی انشاء ا… با نور بر می گردم .
روی تابوت رو که کنار زدم ………….
***********************
تلویزیون رو روشن کردم ، با تعجب حاجی رو بر صفحه تلویزیون دیدم ، با همان متانت همیشگی سخن می گفت ومردم وجوانان کرمانی رو به حضوردرکاروانهای سپاهیان محمد ( ص) دعوت می کرد .
حاجی جمله ای رو گفت که جوونها را دسته دسته به مراکز بسیج کشاند .
حاج مهدی گفت : پایگاههای مقاومت سفارتخانه های امام زمان (عج) هستند .
*******************
داشت ظرفها رو می شست ، وقتی نیروهایی که در آسایشگاه خوابیده بودند مطلع شدند، همه سراسیمه و با عجله دویدند طرف آشپز خانه و شرمنده ازاینکه ظرفهای خود را نشسته رها کرده بودند و رفته بودند .
حاجی هم برای دلداری آنها قصه حضرت عیسی و حواریون را تعریف کرد .
**********************
همیشه با محاسن شانه کشیده ، تمیزو لباسهای مرتب در اجتماع حاضر می شد .
می گفت این فکرغلط است که ما نباید آراستگی ظاهر داشته باشیم .
حزب الهی بودن یعنی نظم و انضباط باطن و ظاهر .
********************
هوا بارانی بود .
نیرو های اعزامی از پادگان امام حسین (ع) کرمان عازم جبهه بودند .
دیدم حاج مهدی خم شد و از میان گل و لای یک پیشانی بند رو برداشت و تمیز شست .
گفتم حاجی پیشانی بند زیاد داریم .
گفت : نه، مغفوری زنده باشد و نام آ قا امام زمان ( عج) زیر پا و میان گل و لای باشد .
********************
با سپاهیان حضرت رسول (ص) در استادیوم آزادی تهران بودیم ، شام همبر گر بود .
تیزی همبرگرها صدای همه را در آورده بود .
حاجی بدون هیچ عکس العملی غذایش را خورد، پرسیدم حاجی چطوری خوردی؟ خیلی تیز بود ، تبسمی کرد و گفت : برای من مهم حلال بودنش است نه تیزی ترشی و شوری .
*********************
وقت اذان شده بود .
جلسه مهم استانداری هنوز ادامه داشت ، آقای استاندار در حال صحبت بود که حاج مهدی از پشت میز بلند شد و جانمازش رو همانجا پهن کرد و بدون اینکه خجالت بکشد با قامت رعنا به نماز ایستاد ، الله اکبر …….
***************
با موتو خودش اومده بود .
گفتم : حاجی بخشنامه اومده که فرمانده هان می توانند از ماشین سپاه استفاده کنند .
تبسمی کرد و خودکارش رو از جیبش بیرون آورد و گفت : من روز قیامت جواب همین رو هم نمی تونم بدهم .
********************
توی خط فاو داشت برای نیروهای عازم خط مقدم سخنرانی می کرد که باران شدیدی شروع شد چون نیروها اورکت نداشتند ، حاجی اورکتش را در آورد و به صحبتش ادامه داد .
یکی از نیروها می گفت : عمل آن روز حاجی تا ثیرش بیشتراز حرف هایش بود .
**********************
حاج مهدی مغفوری عاشق سپاه و بسیج بود . بارها دیده بودم در ورودی پایگاه را مثل زیارتگاه می بوسد . می گفت وقتی از این در وارد می شوم به آرامش می رسم . این بزرگوار اعتقاد بسیار محکم و ریز بینی داشت . یادم می آید برای منزل نان می خواست تهیه کند و از جلو چند نانوایی رد شدیم . گفتم حاج آ قا این نانوایی ها خلوت است چرا نان نمی گیرید ؟
گفت صد متر پایین تر نانوایی سراغ دارم که عکس حضرت اما م (ره) را داخل مغازه اش نصب کرده ، فکر می کنم که او به ولایت نزدیکتر است
راوی : شهباز حسن پور
**********************
در ماموریتی بی آنکه متوجه بشود سرعت غیر مجاز می گیرد و به ماشین شتاب می دهد وقتی متوجه می شود به پاسگاه رجوع می کند و درخواست می کند که جریمه اش کنند این یعنی چه ؟ می گفت من در این دنیا حاضر به پرداخت جریمه هستم تا در آ ن دنیا امام ملا متم نکند و بگوید من دستور داده بودم که قانون را رعایت کنید
راوی : عبد الحسین مغفوری برادر شهید
*******************
حاج مهدی برای همه احترام قا ئل بود بخصوص برای پدر و مادرش . ما هر وقت به خانه پدری ایشان می رفتیم دست پدر و مادرش را می بوسید و از موقع ورود به خانه تا داخل منزل به خودش اجازه نمی داد که جلوتر از مادر یا پدرش حرکت کند . تا آنها نمی نشستند به خود اجازه نشستن نمی داد . خدا میدا ند او چقد رآ گاه و محترم بود.
****************************
تا آنجا که به یاد دارم هیچوقت ندیدم ایشان کنار سفره ای که پدر و مادرش نشسته اند دستش را زودتر از آتها به سفره برده باشد .
شبهایی که در منزل پدری حاجی میهمان بودیم ، بنا بر شرایط شغلی پدرش دیرتر به خانه می آمد اما
حاج مهدی را می دیدم که همینطور با لباس بیرون نشسته است می گفتم چرا نمی خوابی ؟
می گفت می ترسم پدرم بیاید و در حالت دراز کش خواب باشم ، آن وقت جواب این بی احترامی را چه طور بدهم ؟ بعد صبر می کرد و وقتی پدرش می آمد چراغ را خاموش می کرد ایشان هم می رفت بخوابد .
صبح هم قبل از همه بیدار می شد و به نماز می ایستاد .
راوی : فاطمه سلطا ن زاده همسر شهید