کد خبر: 3873 | زمان مخابره: 17:10:43 - سه شنبه 8 اسفند 1391 | بدون نظر | |

سیره اخلاقی سرداران شهید در نشانه نیوز؛ تاکید سردار شهید علی آقا ماهانی بر یادگیری قرآن

همیشه با همان پیراهن خاکی دیده بودش با همان پیراهن که تمیز بود ولی رنگش به کلی عوض شده بود. بعد از چهارده سال، یک مشت استخوان آوردند، با همان پیراهن خاکی. همان پیراهن که رنگنش به کلی عوض شده بود، ولی انگار هنوز به تن علی آقا باشد سالم بود.

***

به گزارش نشانه نیوز، رفتم پیش حاج قاسم و گفتم: حاجی توی مخابرات یه سری کم بودها داریم.

تا آمدم ادامه حرفم را بزنم و کم بودهای مخابرات را بگویم، حاجی خندید و گفت: شما علی آقا رو دارین… نباید چیزی کم داشته باشین.

***

بیست و هفت- هشت نفر از بچه ها علی آقا را دوره کرده بودند تا برایشان قرآن بخواند و تفسیر کند.

از کنارشان که رد شدم، علی آقا گفت: حمید آقا… نمی آیی کلاس قران؟ گفتم: داریم می ریم با مصطفی تیربار رو بذاریم، برمی گردم…  و از علی ِآقا جدا شدم. برگشتنم نیم ساعت طول کشید وقتی رفتم طرف بچه ها و علی آقا، دیدم یک هندوانه بزرگ را خورده اند و فقط یک کم از آن مانده که من آن را با دست تراشیدم و خوردم.

هندوانه از کجا آوردین؟ نبودی چه خبر شد؟ تو که رفتی، کلاس قرآن علی آقا تموم شد علی آقا پرسید بچه ها چی دوست دارین؟ هر کسی یه جوابی داد.

در جواب بچه ها، علی آقا گفت: نه… خدا باید برای کسی که توی این گرما قرآن یاد می گیره، یه هندونه ی خنک بفرسته. آمدیم به حرف علی آقا بخندیم که آب این هندوانه را با خودش آورد طرف بچه ها.

پنج- شش روز بعد که علی آقا را دیدم به شوخی گفتم: شما موقع کلاس قرآن به بچه ها هندوانه می دین؟ گفت: حمید اگه می خواهی با هم دوست باشیم، تا من زنده ام این حرف رو به کسی نزن.

من بی ظرفیتم و از خدا یه چیزایی درخواست می کنم و همین که از خدا می خوام، بهم می ده.

***

زخمی شده بود و خیلی درد می کشید. درد توی چهره اش پیچیده بود؛ اما به روی خودش نمی آورد. شب که خوابید تازه صدای ناله اش بلند شد.

روز بعد گفتم: دیشب توی خواب آخ آخ می گفتی. درد می کشیدی؟ گفت: من اگه تو بیداری یه آخ بگم پیش خدا بی اجر می شم.

***

زخمی بود خیلی ضعیف شده بود. بردمش توی حمام تا زخم هایش را شست و شو بدهم و کمکش کنم که خودش را بشوید. چشمم که به بدن لاغر و ضعیفش افتاد گفتم: خیلی ضعیف شدی، لااقل یه چیزی بخور تا جون بگیری.

خندید و گفت: با همین حال که می بینی، با همین حال صدام رو بدین به دست من، اون وقت ببینین چه کارش می کنم؟

***

من و علی آقا همیشه با هم بودیم. خواب، کار، نماز، وضو و….

ده سال بعد از شهادتش فهمیدم پایش مشکل داشت و یک تکه تخته می گذاشت زیر پاشنه ی پا تا بتواند درست راه برود.

***

از بیمارستان مرخص شد. خیلی ضعیف شده بود. بعد از چند روز که جان گرفت، رفت تا از طریق بسیج اعزام شود به منطقه و بدون هیچ حرفی رفت همان جایی که گفته بودند؛ آشپزخانه.

یک مدت آن جا بود چند نفر شناختندش. معذرت خواهی می کردند و می خواستند منتقلش کنند به یک جای دیگر.

اما علی آقا می گفت: من همین جا راضی ام. هدفم فقط خدمت به جبهه بود.

***

سرما بیداد می کرد. چهار- پنج پتو رویم می انداختم و می خوابیدم. علی آقا هر شب راس یه ساعت مشخص می آمد و بیدارم می کرد برای نماز شب.

بعضی شب ها هم چند بار می آمد و بیدارم می کرد. نماز می خواندم یا نه، هر شب همان ساعت بیدارم می کرد.

***

فرماندی لشکر همیشه ی خدا آرام بود. به مشکلی که برمی خوردیم می رفتیم پیشش او تا مشکل مان راحل کند.

خیلی وقت ها حاج قاسم پیش علی آقا می رفت. با همان آرامش همیشه گی اش. دو زانو جلوی علی آقا می نشست و… .

***

شب قبل از عملیات ده- پانزده نفر از بچه ها توی سنگر نشسته بودند. علی آقا رو کرد به محمود برادرش و گفت: شما چون برادرم هستی یه وصیت دارم.. .

همیشه سعی کن دو لقمه غذا بخوری. بقیه اش رو از قرآن تغذیه کنی. گفت: با قرآن طوری سیر بشی که نیاز به این دنیا نداشته باشی.

***

قبل از عملیات های قبلی بچه ها می گفتند علی آقا قول بده ما را شفاعت کنی. می گفت: من آدم بد قولی ام قول نمی دهم.

قبل از عملیات والفجر سه که داشت می رفت، گفتم: علی آقا قول بده شفاعتم می کنی… . قول داد.

***

چند روز بود که علی آقا به من قرآن یاد می داد. شب دوم عملیات که خط خلوت شد، از پشت بیسیم گفت: امروز قرآنت را خواندی؟

گفتم: نه قرآن ندارم توی این اوضاع. گفت: هر چی بلدی بخوان؛ از حفظ. از پشت بیسیم”بسم الله” گفتم و شروع کردم.

***

می رفت توی نمازخانه و دو زانو یک گوشه می نشست. ساعت ها روی همان پای خرابش می نشست و قرآن را روی دست هایش می گرفت و… .

خیلی وقت ها از پشت سر می دیدمش که دارد مناجات می کند، ولی کسی جرات نمی کرد جلوی خودش بگوید که شما را در فلان حالت دیده ام. نه که بترسد. نه. جذبه علی آقا مانعش می شد.

***

به شدت مجروح شد. امدادگرها که بالای سرش رسیدند هیچ علامتی که نشان دهد زنده است در جسمش ندیدند و با شهدا منتقلش کردند عقب.

توی سردخانه، جنازه های شهدا را جابه جا می کردند به جنازه ی علی آقا که رسید، حس کرد لب هایش دارند تکان می خورند.

سرش را نزدیک تر برد و به دقت گوش کرد؛ داشت روضه ی حضرت زهرا می خواند.

بلافاصله منتقلش کردند به بیمارستان برای مداوا.

انتهای پیام

 

 

 

 

 

 

 



ارسال نظر


آخرین خبرها