کد خبر: 37234 | زمان مخابره: 13:00:44 - یکشنبه 16 شهریور 1393 | بدون نظر | |

جنازه شهیدی که قرآن می خواند

وضو گرفتم، رفتم بالای جناز‌ه‌ی مطهرش، بوی عطر می‌داد. سرم را به دهانش گذاشتم. خدا می‌داند انگار برق مرا گرفت. دو کلمه بیشتر نشنیدم. «اعطیناک الکوثر…»

 39178_orig

به گزارش نشانه نیوز، «عبدالمهدی مغفوری» در سال ۱۳۳۵ در کرمان در خانواده‌ای متدین و تنگدست به دنیا آمد. پدرش روضه خوان بود و مخارج زندگی را از پشت دار قالی بافی فراهم می‌کرد. او در سایه چنین خانواده‌ای رشد کرد. آنچه او را از دیگر هم سن و سالان خود متمایز می‌کرد، پای‌بندیش به دین بود. عبدالمهدی در رشته برق فوق دیپلم گرفت، سپس به خدمت سربازی رفت که همزمان با اوجگیری انقلاب بود. با پیروزی انقلاب اسلامی لباس سبز سپاه را بر تن کرد و مدتی در کردستان سپس با آغاز جنگ تحمیلی در جبهه‌های جنگ خدمـت کرد. او در موقعیت‌های مختلف فرماندهی در سطح لشکر ۴۱ ثارالله و بسیج قرار گرفت. عملیات کربلای ۴ آخرین عملیاتی بود که عطر نفسهای این پیرو حقیقی ائمه اطهار(ع) و امام راحـل را به جان خرید.

عبدالمهدی مغفوری در جزیره ام الرصاص پاداش جهاد اصغر و اکبر خود را گرفت و ساکن کوچه پروانه‌ها شد.

معلم اخلاق

از کلاس پنجم به بعد، معلم اخلاق شد، نه نمازش ترک شد و نه روزه‌اش. واجبات که چی بگم؟ با آن سن کم، مستحبات را انجام می‌داد. هر جا غیبت می‌شد، تذکر می‌داد اگر قبول می‌کردند که هیچ، اگر نه، آنجا را ترک می‌کرد و می‌گفت: پیامبر(ص) فرمودند در مجلسی که غیبت باشد گوینده یک گناه انجام می‌دهد و شنونده هفت برابر آن.

می‌رفت بالای موتور و اذان می‌گفت

در دوران دبیرستان یک موتور گازی داشت. موقـع اذان هر جا که بـود می‌رفت بالای موتور و اذان می‌گفت. اگر در خانه  بود می‌رفت پشت بام، همین عملش شور و شوق در بچه‌های محله انداخته بود. حتی موقعی که مشغول فوتبال بودیم، دست از بازی می‌کشید و اذان می‌گفت: بعضی وقت‌ها هم، بچه‌ها همراهی می‌کردند و صحنۀ جالبی بوجود می‌آمد.

اگرفرمانده، شما را اجبار کرد شلیک هوایی انجام دهید

خدمت سربازیش در دوران ستمشاهی در لشکرک تهران و مقارن با دوران شکوفایی نهضت امام خمینی(ره) بود. عبدالمهدی در روشن کردن اذهان بچه‌های پادگان نقش به‌سزایی داشت با شروع درگیری خیابانی به سربازان گفته بود که به طرف مردم شلیک نکنید. اگر هم فرمانده، شما را اجبار کرد شلیک هوایی انجام دهید.

شما را قسم می‌دهم به حرمت خون شهداء اسراف نکنید

بعضی از برادران، کنسرو را نیم خورده کنار می‌گذاشتند. عبدالمهدی با دیدن این صحنه منقلب می‌شد به کنار سفره می‌آمد و کنسروهای نیم خورده را جمع کرده و مشغول خوردن می‌شد. بعد با نگاه حیرت آمیز همرزم‌ها، با لحن دل سوخته‌ای می‌گفت: برادرا! این کنسرو حق شماست، اما شما را قسم می‌دهم به حرمت خون شهداء اسراف نکنید.

در محل کارش، میزش را بطرف قبله گذاشت

در محل کارش، میزش را بطرف قبله گذاشت و از دیگران هم خواست که میز خود را به طرف قبله بگردانند. او با اینکار نشان می‌داد که ما باید حتی نشستن خودمان را هم  جهت‌دار کنیم.

روح این طفل باید با شهدا آشنا شود

هنگامی که خدا فرزند به ایشان عطا کرد. این بزرگوار از همان بیمارستان، نوزاد را به گلزار شهدا برد، ساعتی در آنجا ایستاد، فاتحه خواند و دوباره برگشت. می‌گفت: روح این طفل باید با شهدا آشنا شود.

غذایی که امشب خوردم روحم را مشوش کرده

به هر خانه‌ای نمی‌رفت مگر از حلال و حرام زندگی آنها مطلع می‌شد. یک شب به اصرار به خانه‌ای دعوت شدیم که نمی‌دانستیم حساب خمس و زکاتش را داده یا نه؟ وقتی برگشتیم، دیدم حالش خوب نیست. تا دیر وقت در کوچه قدم می‌زد. پرسیدم: «چی شده؟»

گفت: این غذایی که امشب خوردم روحم را مشوش کرده، خیلی در عذابم آن شب تا سحر، در سجده بود و دعا  می‌کرد.

حتی پیش از خوردن غذا وضو می‌گرفت

دستهایش شیمیایی شده بود و زخم‌های ناجوری داشت که باید همیشه آنها را چرب می‌کرد. موقع نماز می‌رفت تلاش می‌کرد، تا این چربی‌ها را بشوید و وضو بسازد. می‌گفت: «نمی‌توانم بی‌وضو باشم. حتی پیش از خوردن غذا وضو می‌گرفت.»

دنیا برای من قفس تنگی است و کلید شکستن آن شهادت است

گاهی اوقات می‌گفتم: خدایا کی مصـطفی بزرگ می‌شود، دیپلم می‌گیرد و دکتر می‌شود؟

می‌گفت: دعا نکنید دکتر بشود. اول دعا کنید بنده خوبی باشد و به خدا نزدیک بشود، بعد دعا کنید به درجات خدمت برسد. می‌گفت: دنیا برای من قفس تنگی است و کلید شکستن آن شهادت است.

دنیـا را گرگ می‌دانست

هر وقت اسم مال دنیا می‌آمد فوری میرفت گلزار شهدا و با ادب کنار قبور شهدا می‌ایستـاد. انگــار که به نمــاز ایستــاده باشد. او دنیـا را گرگ می‌دانست و نمی‌خواست در کام گرگ باشد.

تلاوت قرآن از جنازۀ شهید

وقتی به شهادت رسید و پیکر مطهرش را آوردند من حال مساعدی نداشتم. نشسته بودم و گریه می‌کردم. در حزن و اندوه بودم که صدایی را شنیدم شهید قرآن خواند یکی از روحانیون هم که آنجا بود قسم خورد که تلاوت قرآن را از جنازۀ شهید شنیده است.

«اعطیناک الکوثر…»

وضو گرفتم رفتم بالای جنازۀ مطهرش، بوی عطر می‌داد. سرم را به  دهانش گذاشتم خدا می‌داند انگار برق مرا گرفت. دو کلمه بیشتر نشنیدم.

«اعطیناک الکوثر…»

حزب الهی بودن یعنی نظم و انظباط باطن و ظاهر

می‌گفت این غلط است که ما فکر کنیم نباید آراستگی ظاهر داشته باشیم، حزب‌اللهی بودن یعنی نظم و انظباط باطن و ظاهر. کسی ندید که ایشان لباس سپاه را نامرتب به تن بپوشد. معمولاً با محاسن شانه کشیده و تمیز و لباس بسیار مرتب در جمع و اجتماع حضور پیدا می‌کرد.

آسایش را، با خدا بودن می‌دانست

خسته و کوفته می‌آمد و اراده می‌کرد که فقط بیست دقیقه بخوابد، سپس بلند می‌شد به عبــادت، نمــاز شب و منـاجـات. تازه آن لـحظه بود که مـا می‌فهمیدیم آرامش پیدا کرده، چون آسایش را، با خدا بودن می‌دانست.

عاملِ به عمل

هنگامی که سخنرانی می‌کرد، برای هر جمله‌ای که می‌گفت آیه و حدیثی را شاهد می‌آورد. حرفهایش به عمق جان انسان نفوذ می‌کرد چون عاملِ به عمل بود.

هرگز از محل کارش تلفن شخصی نمی‌زد

در رعایت بیت المال بسیار دقیق بود. هرگز از محل کارش تلفن شخصی نمی‌زد، اگر هم مجبور می‌شد از تلفن محل کار استفادۀ شخصی بکند، چند برابر هزینۀ آنرا در قلکی که برای این مواقع درست کرده بود، واریز مـی‌کرد.

خودکار بیت المال برای نوشتن حتی یک شماره تلفن منع شرعی داشت

استفاده از خودکار بیت المال برای نوشتن حتی یک شماره تلفن منع شرعی داشت و رعایت می‌کرد، یا برای رفت و آمد با وسیله نقیله بیت المال، حدی را برای خودش مشخص می‌کرد.

بی یاور و یتیم شدیم

بعد از شهادتش در مراسم گرامیداشت او، شاهد حضور افرادی بودیم که حتی یکبار هم آنها را ندیده بودیم، افراد مستمندی که از دور افتاده ترین روستاها آمده بودند. بعضاًٌ می‌گفتند ما بی یاور و یتیم شدیم. چون این بزرگوار پنهانی به آنها کمک می‌کرد.

من مطیع محض امام هستم

در دوران انقلاب که هرکس دنبال خط بازی سیاسی خودش بود، ایشان تنها یک باور داشت، برایـش فرق نمی‌کرد که دیگران چه می‌گویند. می‌گفت: فقط خط امام، من مطیع محض امام هستم.

من با خدا معامله می‌کنم

عبدالمهدی حتی خواب و خوراکش را هم بر اسـاس تکلیــف انجـام می‌داد. همه می‌دانستند که این بزرگوار در اشتیاق پیوستن به خطوط مقدم جبهه می‌سوزد، اما تا زمانی که تکلیف کرده بودند که نرود، نمی‌رفت، در تمام این موارد هم خدا را می‌دید و می‌گفت: من با خدا معامله می‌کنم.

انشاالله که با نور بر می‌گردم

آخرین دفعه وقتی می‌خواست برود، آینه و قرآن گرفتم. قرآن را از دستم  گرفت و بوسید، بعد آنرا گشود سورۀ نور آمد. ….الله نورالسموات والارض. وقتی این آیه را خواند حالش دگرگون شد. گفت: چه سورۀ خوبی، انشاالله که با نور بر می‌گردم. نمی‌دانستم چه می‌گوید؟ خدا می‌دانست و خودش، وقتی چهرۀ مبارکش را در خون دیدم، صورتی در هاله‌ای از نور که دنیا را مسخره می‌کرد و می‌خندید مشاهده کردم. فهمیدم که با نور آمده است، با کاروانی از نور، بر دوش ملائک ….

منبع هجرت



ارسال نظر


آخرین خبرها