کد خبر: 71877 | زمان مخابره: 10:14:52 - چهارشنبه 10 آبان 1396 | بدون نظر | |

لحظاتی با یک کبوتر گلگون کفن/ معرفی شهید “محمد دوست محمدی”

از سال ۶۲ به جبهه های نبرد حق علیه باطل عزیمت کرد و تا پایان عمر که به شهادت ختم شد جبهه را رها نکرد.

لحظاتی با یک کبوتر گلگون کفن /معرفی شهید به گزارش نشانه نیوز؛ محمد دوست محمدی دهنوییه فرزند عباس در اول فروردین سال۴۵ فرزند عباس در شاهرخ آباد کرمان چشم به جهان گشود.

///
محمد شوخ طبع بود
محمد شوخ طبع بود و حرفهای خیلی خنده داری می زد.
غالب اوقات که محمد بود، بچه ها با شوخی های محمد خستگی را از خودشان دور می کردند حرکات طنزآلودی داشت.
راوی: همرزم شهید

/////
قرآن برای عمل کردن است نه زیارت کردن
ترکش به پایش خورده و سوراخی روی پایش ایجاد کرده بود، کفش پوشیدنش سخت شده بود.

بار آخری که می رفت مثل همیشه قرآن را آوردم زیارت کرد و از زیر قرآن رد شد ولی وقتی می رفت پشت به قرآن نمی کرد.
عقب عقب می رفت و می گفت: مادر! قرآن برای عمل کردن است نه فقط زیارت کردن.
ناگهان چشمم به پاهایش افتاد، گفتم محمد! با کفش می روی؟ پوتین هایت را جا گذاشته ای! گفت: «شانس آوردم که دیدی وگرنه بیچاره می شدم.
من خیلی گشته ام تا این پوتین را پیدا کردم و به پایم جور شده. اگر می رفتم نمی توانستم پوتین مناسبی پیدا کنم.

برگشت و نشست داخل اتاق و پوتین هایش را پوشید هر وقت پوستر یا عکسی از شهدا برای دعوت به مراسماتشان می آوردند می زدیم به دیوار همان اتاق. تا آن روز ۲ ردیف عکس شهید روی دیوار بود.

محمد پوتینها را پوشید و نگاهی معنادار به عکسها انداخت و آهی کشید و خداحافظی کرد و رفت.
راوی: نامادری  شهید دوست محمدی

//////
از سال ۶۰ وارد فعالیت های اجتماعی شد
محمدمان از سال ۶۰ وارد فعالیتهای اجتماعی شد و در سال ۶۰ گلباف زلزله خسارت باری رخ داد و ایشان مدتی آنجا مشغول خدمت رسانی شد.
همان سال عازم جبهه شد و به عنوان امدادگر، مشغول خدمت شد.
به کرمان بازگشت و کمک پدرمان در کارگاه قالی بافی مشغول شد.

مجدداً از سال ۶۲ به جبهه های نبرد حق علیه باطل عزیمت کرد و تا پایان عمر شریفش که به شهادت ختم شد جبهه را رها نکرد، مگر چند روزی که برای مرخصی و استراحت می آمد.

راوی: برادر شهید

/////

کلام پر مهری داشت
مادری را برای محمد، از پانزده ماهگیش شروع کردم دستها و آغوشم خیلی خوب محمد را می شناخت زیرا حدود ۱۷ سال مهر مادریم را تقدیمش می کردم.
داد و ستد خوبی کردیم، مهر می دادم و محبت و توجه می گرفتم.
کلام پر مهری هم داشت پسر عزیزی بود، خیلی دوستش داشتم و خیلی هم به او توجه داشتم.

کلاس اول بود، خانم معلم کلاسشان گفته بود: بشقابی بیاورید برای صرف تغذیه و میان وعده ای که به آنها می دادند.

من یکی از زیباترین بشقابهایم را برای محمد گذاشتم. معلم وقتی بشقاب را دیده بود آن را بالا گرفته و گفته بود: به به! بچه ها ببینید! چه بشقاب قشنگی!

یکی از بچه ها بلافاصله می گوید: خانم! این بشقاب خوشگل را آورده ولی مادر نداره.

ظهر که آمد خانه، گریه شد، گفتم: «چرا مادر؟ چطوری؟» گفت: «من مادر ندارم» خیلی ناراحت شدم،‌گفتم: «پس من کیم؟ مگه من مادرت نیستم؟ این چه حرفیه؟ کی گفته تو مادر نداری؟!» ماجرا را تعریف کرد و گفت: «فلانی به خانم گفته است.
خیلی دلداری اش دادم، جوری رفتار کردم که از ذهن بچگی اش پاک شود که مادر ندارد.
محمد هم متقابلاً به من محبت داشت. گاهی برادرش درس نمی خواند، به محمد شکایت می کردم.
خیلی با او صحبت می کرد و نصیحت می کرد و می گفت: «مهدی هیچ چیز مثل درس به دردت نمی خورد، درست را بخوان و اینقدر مادرمان را عذاب مده.

راوی: نامادری شهید

//////
هنوز بچه بود که راهی جبهه شد
دوره  آموزشی را در کرمان دید و آمد شاهرخ آباد! گفت: می خواهم بروم جبهه!» گفتم: تو هنوز بچه ای مادر! تو را چه به جنگ! تو هنوز تا جبهه و جنگ خیلی راه داری
گفت: باید بروم و رفت، حدود یک ماهی گذشت، نزدیک غروب بود دیدم آمد. خیلی خوشحال شدم که برگشته، ولی نشست و با بغضی که در گلو داشت گفت: ۲۳ روز ما را برده اند و آموزش داده اند، داخل آب گل دوانده اند و غلطانده اند حالا که رفته ایم، از اهواز برمان گردانده اند.
من از آمدنش به دو دلیل خوشحال بودم، اولاً‌که خیلی دوستش داشتم و ثانیاً‌ از هم سن و سالیهایش کسی نرفته بود، می ترسیدم اگراتفاقی برای محمد بیفتد فرداروز بگویند از دست زن بابا فرار کرد و رفت جبهه!

پدرش دلداریش می داد و می گفت: «خب پدر! فهمیده اند که از عهده جنگ برنمی آیی. ما هم که گفتیم زود است برای تو! حالا اشکال ندارد، آموزش هم که دیده ای به نفع توست. سربازیت دیگر آموزش نمی روی! این که ناراحتی ندارد.
یک سالی گذشت و برای بار دوم که رفت پذیرش شده بود و به عنوان بیماربر در بهداری لشکر به کارش گرفته بودند.

یک مرحله چهل روز و یک مرحله سه ماه رفت، وقتی برمی گشت از خاطرات جنگ و رزمنده ها و شهدا برایمان تعریف مییکرد و همیشه می گفت: «این بار راه کربلا را باز می کنیم
می گفتم: محمد جان! تو هر بار که می روی میگی این بار راه کربلا را باز می کنیم، خبریی هم که نشد!» گفت: «دلت نمی خواد بری کربلا؟» گفتم: «مادر من ۳۰ ساله آرزو دارم»، گفت: «نگران نباش، این بار دگه راه کربلا بازه!» گفتم: «انشاءاله با هم می رویم زیارت.

مرحله چهارمی که عازم مناطق جنگی شد به حساب خدمت سربازی رفت. سیزده ماه از خدمت سربازیش گذشت که شهید شد.
راوی:‌ نامادری شهید

/////
محمد شنیده بود که من هم تصمیم گرفته ام که در جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور یابم، برای من نامه‌ای فرستاده بود و سفارش کرده بود که حالا که من و جواد اینجا هستیم، تو نیا.
مهمترین وظیفه تو فعلاً کمک به پدر و درس خواندن است. کشور علاوه بر نیروی رزمنده،‌ نیروی تحصیل کرده و متخصص هم می خواهد.
ما هم گوش به حرف کردیم وآن روز بیخیال شدیم. دو هفته بعد از شهادت محمد، دلم هوایی شد، دیگر نتوانستم بمانم و رفتم.
پانزده سالی از شهادت محمد گذشته بود که باز هم در عالم خواب سفارش رسیدگی به مادر را به من می کرد.
راوی: برادر شهید

/////
محمد همیشه خندان بود
به ولی نعمتمان امام هشتم علی ابن موسی الرضا خیلی ارادت داشت.
هر بار که می رفت جبهه یا در مسیر رفت و با برگشت حتماً به پابوسی آقا می رفت.
محمد چهره خندانی داشت. همه آنهایی که محمد را دیده و می شناسند، می دانند شوخ طبعی از ویژگی های بارز محمد بود، مایه شادی و خنده جمع بود.
راوی: برادر شهید

////
به آرزوی دیرینه اش رسید
محمد در همان سنگر بچه های اطلاعات که راکت شیمیایی خورده بود، به شهادت رسید. من و محمد صبحانه خوردیم و آمدیم بیرون.
بچه ها هر کس صبحانه می خورد می آمد بیرون و اتاق بغلی چای هم می گرفتیم و صرف می کردیم. همین که چای گرفتیم آمدیم پشت پنجره نشستیم تا چایمان را بخوریم؛ موشک به سنگرمان اصابت کرد.
اول متوجه نشدیم که گاز شیمیایی پخش شده، فکر می کردیم با همین گرد و خاکی که به هوا شده، تنفسمان سخت شده ولی از بوی آن متوجه شدیم که گاز شیمیایی است.
ماسک محمد آخر سالن بود. داد زدم محمد! ماسکت را بزن! گفت: «بچه ها زیر آوار جان می دهند من اول بروم دنبال ماسک؟!» و نرفت.
مقداری که تلاش کرد و کمک داد خودش حالش بد شد و شروع کرد به بالا آوردن. محمد را هم با مجروحینی که از زیر آوار بیرون آورده بودند سوار آمبولانس کردند و فرستادند بیمارستان که محمد به واسطه همین استنشاق گاز، بالاخره در ۲۳ بهمن ۶۴ در اروند رود به آرزوی دیرینه اش رسید.

همرزم شهید

روحش شاد، یادش گرامی، راهش پررهرو باد.



ارسال نظر


آخرین خبرها